يادي از منوچهر آتشي
هرمز عليپور
درست اولينبار منوچهر آتشي را در نيم قرن پيش، در دفتر مجله فردوسي ديدم.
همه در دفتر مجله منتظر ورود منوچهر بودند. همه شاعر بودند و نامهايي كه جزيي از تاريخ.
صداي پاي منوچهر كه در پلهها پيچيد، دوست عزيز و بزرگوار من بهرام داوري، به شوخي گفت نكند با اسب سپيد آمد. اسبش را كجا ببنديم.
خسرو گلسرخي بود با عاطفه، محمدرضا فشاهي و رايا، مهدي اخوان لنگرودي و... جوانترين كه من بودم. به واسطه بهرام داوري دوست و بچه محل يا هممحليام با منوچهر آشنا و بعد دوست شديم.
آن وقت منوچهر و خويي و داوري مثلثي شوريده بودند. منوچهر سال 72 كه آمد به اهواز و من افتخار ميزبانياش را داشتم با چهار تن از هنرمندان بوشهر آمد.
بدون اغراق دو شب، هر شب حدود بيست نفر ميشديم و بچهها مثل سربازها كنار هم ميخوابيدند.
صبحها كه فرصت ميديد مرا صدا ميكرد و به ياد اخوان گريه ميكرد.
شاعري به مهرباني، شاعرانگي و كودكي او نديدم. بدون اينكه شعر خودش را تبليغ و تكثير كند. در وسعت بخشيدن به شعر معاصر به واسطه گشادهجانياش خيلي خدمت كرد. تخيل او بينظير و عطش او در خواندن بي يا كمنظير بود. او همه هستياش را به پاي شعر ريخت.
شاعري كه در سن زير 30 سالگي رشكبرانگيز بود. چيزي كه فروغ خوب دريافت.
يادش عزيز و گرامي.
ديدن عدهاي دلي ميخواهد عاري از تنگنظري و جاني چون جان خودشان.
شعر ايران و جنوب بدون منوچهر حتما چيزي كم داشت و دارد.