ميم مثل محروميت
سيدحسن اسلامياردكاني
زماني اوكتايو پاز گفته بود «اگر در مكزيك زندگي ميكنيد، مجبوريد در مكزيكوسيتي اقامت كنيد.» (هنر نويسندگي: گزينهاي از گفتوگوها و مقالات و نامهها از نويسندگان ايران و جهان، با ترجمه و به كوشش مجيد روشنگر، تهران، مرواريد، 1386، ص 110). در زاهدان متوجه عمق اين سخن شدم. كمابيش اين سخن درباره كشور ما صادق است، گويي عمده امكانات مادي و فرهنگي آن تنها در چند شهر مركزي جمع شده است. به ميزاني كه از مركز دور ميشويم، فقر گسترده منابع فرهنگي و اجتماعي آشكارتر ميشود.به دعوت دانشگاه سيستانوبلوچستان، چهار روزي را در كنار همكاران خوب دانشگاهي و دوستان گرم گذراندم و فرصت كردم با لايه ديگري از فرهنگ، تمدن، تاريخ و جغرافياي كشورم آشنا شوم. افزون بر گپ و گفت دانشگاهي، در فرصتهاي بسيار محدودي كه پيش ميآمد، سري به قلب شهر و حاشيههاي آن نيز ميزدم. در كنار فروشگاههاي بزرگ و مراكز بهداشتي و رفاهي قابلتوجه، حواشي شهر آرام و قرار از آدم ميگرفت. ديدن شيرآباد كه محل زندگي حاشيهنشينهاي اهل سنت و باباييان كه محل زيست محرومان شيعه بود، قلب آدم را ميخراشيد. خانههاي نامنظم، كوچك، نابسامان در حاشيه و گاه در دل كوه، آب شرب محدود و مسيرهاي خاكي شيبدار كه با اندك باراني رفت و آمد را دشوار ميكرد، خطي از افسردگي بر دل ميكشيد كه به سادگي پاك شدني نبود و البته همچنان بر بام برخي از اين خانهها ديشهاي رنگ و رو رفته ماهواره را ميشد آشكارا ديد.در كنار اين تلخي و سختي، شاهد كوشش انساني براي فرارفتن از اين محروميت بودم. در مسجدي كوچك و دورافتاده، مولوي جواني چند پسربچه و نوجوان را گرد آورده بود و به آنها عربي و قرآن آموزش ميداد و ميگفت دو تن از آنها حافظ قرآن هستند. لابهلاي سخنش اشاره كرد كه با اين كار، بچهها را از كف كوچهها و خيابانها جمع ميكنيم و در مسيري درست قرار ميدهيم. ديدن نگاههاي كنجكاو و در عين حال شرمگين اين بچهها كه گويي از كمترين امكانات زيستي محروم بودند، هم اميدبخش بود و هم شرمندهكننده.همچنين ديدن مسجد جامع مكي، متعلق به اهل سنت، برايم جالب بود. در كنار شكوه اين مسجد با معماري آن كه تركيبي از معماري ايراني، عربي و عثماني بود، ديدن طلبههايي كه پس از نماز عشا در حال تلاوت آيات قرآن بودند و پژواك صدايشان در گوش طنين ميافكند، حسي از معنويت در دل بيدار ميكرد و انسان را به ياد حرم نبوي حضرت رسول (ص) ميانداخت. به من گفتند كه در مدرسه علميهاي كه كنار مسجد است هزار طلبه زندگي ميكنند كه دويست تن آنها حافظ قرآن هستند. اين طلبهها براي ادامه تحصيل از امكانات خوابگاهي و غذايي برخوردار ميشدند و پس از آن براي ترويج دين فعاليت ميكردند.نگاهي سريع به موزه زاهدان كه در آن آثار خوبي گردآوري شده بود، فرهنگ و تاريخ ريشهدار اين منطقه را آشكار ميكرد. با اين همه، حس افسردگي و تلخي شديدي وجودم را گرفته بود. ميزباني گرم همكاران دانشگاهي و رفتار صميمانه مردم اين شهر، اين حس را كاهش ميداد، اما اثر آن هنوز در وجودم هست.در اينجا نه قصد داوري دارم و نه يافته مشخصي را ميخواهم عرضه كنم. كوشيدم تنها حال و هوايم را بيان كنم و مشخصا حسي بنويسم. اما يك پيشنهاد مشخص دارم. هر يك از من و شما لازم است كه سفري به اين منطقه كنيم و بدين ترتيب، به گسترش رابطه شهروندي در اين منطقه ياري رسانيم و خودمان نيز به سهم خويش بكوشيم اندكي از اين محروميت بكاهيم. محروميت منطقه صرفا اقتصادي نيست، بلكه فرهنگي و تاريخي نيز هست. هر يك از ما ميتواند با اقدامي سنجيده، پيوند اين منطقه پيراموني را با مركز بيشتر كرده و حس شهروندي و ايراني بودن را در آن بيدارتر كند.