فرهاد كشوري از آن دست نويسندگاني است كه ميتوان رگههايي متفاوت از نگاه تاريخي و جامعهشناسي را در آثارش ديد. كشوري با رمان «آخرين سفر زرتشت» نشان داد كه نويسندهاي جستوجوگر است. نويسندهاي كه به دنبال كشف سايهروشنهاي نوشتن در ادامه مكتب موثر جنوب است. اين نويسنده در اين گفتوگو علاوه بر شرح جهان داستاني خودش، درباره موضوعاتي چون چگونگي تاثيرگذاري جلسات ادبي، دغدغههاي نوشتن و... حرفزده است.
يكي از مشكلاتي كه جوانان داستاننويس با آن روبهرو هستند، نبود جلسات با كيفيت داستاني مانند گذشته است. به نظر شما جلسات موثر داستاني چرا ديگر آن رونق سابق را ندارند و چگونه ميشود يكبار ديگر توجهها را به سوي اينجلسات جلب كرد؟
يكبار در جلسه پنجشنبههاي گلشيري شركت كردم. قرار بود دو هفته بعد بروم داستان بخوانم كه به علت بيكاري طولاني و مشكلات مالي موفق نشدم و نرفتم. در آن جلسه، نقدِ كتاب «غلط ننويسيم» استاد ابوالحسن نجفي بود. نويسندههاي آن جلسه همه براي خودشان «من» بودند، نه كسي مرعوب گلشيري بود و نه هم مريد و مراد بازي در كار. نه گلشيري اهلش بود و نه نويسندههاي آن جمع تن به آن ميدادند. اهالي آن جمع راه خودشان را ميرفتند.
انتظار ندارم كه افراد هر جلسه داستانخواني، حتما بايد نويسندههاي جلسههاي عصر پنجشنبه گلشيري باشند. چرا ما نبايد در مرحله اول به نويسنده جوان بگوييم كه روي پاي خودش باشد؟ نوشتن داستان و رمان كاري تكنفره است. بگوييم مثل همه نويسندههاي خوب ايران و جهان بايد بسيار بخواند. اثرش را بارها بازنويسي كند. برخلاف آنچه گاهي تبليغ ميشود، بايد ديدگاهي داشته باشد. با ذهن جيوهاي نميشود داستان نوشت يا اگر كسي بنويسد، بردي نخواهد داشت. داستان و رمان بازي نيست. ادا درآوردن هم نيست. من تو را دارم و تو هم من را داشته باش براي نويسنده سم است. نوشتن، منش و رفتار نويسندگي هم دارد كه از آثارش جدا نيست. نميشود پيمانكار بود و از مشقات كارگر نوشت. نويسنده نميتواند همزمان هم شمال جايش باشد و هم جنوب و در شرق و غرب هم بايستد. بايد بخواند و ياد بگيرد و نظر خودش را داشته باشد. ذهنش چارچوب داشته باشد. داستاننويس بايد بود و نه داستانساز. داستانساز كسي است كه در اثرش شيوه زندگي و تاريخ شخصياش را حذف ميكند و از چيزي مينويسد كه تجربه زيستهاش را ندارد و اصلا نقطه مقابل زندگي و فكرش است. طوري وانمود ميكند كه انگار زندگي زيستهاش مال او نبوده و نيست. يادمان باشد اين سرزمين نويسندههايي چون هدايت، ساعدي، گلشيري و احمد محمود دارد.
با جلسههاي داستاننويسي موافقم، اما بدون مريد و مراد بازي. نه اينكه خانم يا آقاي نويسندهاي كه از قضا مستعد هم هست، حاصل جلسههاي داستانخواني برايش هيچ يا يك رمان و مجموعه داستاني باشد كه نشاندهنده بخش كوچكي از توانش است، چون در آن جمع، خواندههايش محدود و انرژي و توانش در بازي ايفاي نقش مريد، به هدر رفته است. به جاي پنجرهاي به ادبيات ايران و جهان، دريچه كوچكي چشماندازش است. در صورتي كه نويسنده، هر نويسندهاي، پير و جوان، تازهكار و باتجربه، هر كدام دنياي شخصي خودش را دارد، بايد بتواند بگويد من. بگويد دنياي من اين است. از چشم خودم اينها را ديدهام، شنيده و خواندهام و درونيشان كردهام.
جلسههاي ادبي ميتواند توانايي نويسندهها را رشد و نگاهشان را به ادبيات داستاني ارتقا بدهد. سطح بالا يا پايينش مطرح نيست مهم عشق به ادبيات داستاني و سلامتش است. بعضي از جلسهها را آدمهاي حاشيه ادبيات ميگردانند كه يك داستان هم ازشان جايي به چاپ نرسيده، هيچ، اصلا شناختي از داستان و رمان ندارند.
جلسه ادبي مثل هر چيز انساني با عوامل بسياري در ارتباط است. آيا ما نشريات ادبي خوبي داريم؟ سالها پيش مفيد و آدينه و گردون و تكاپو و كارنامه را داشتيم. چاپ يك داستان در اين نشريات انعكاس و بازخورد داشت. حالا چي؟ فضاي ادبي جامعه چطور است؟
منكر اثر مثبت جلسههاي ادبي، البته به معناي واقعياش نيستم. خبر ندارم. حتما جلسههاي خوب ادبي هم وجود دارد كه به دنبال نان قرض دادن به هم و خودي و غيرخودي كردن و مريدپروري نيستند. بايد به آنها خسته نباشيد گفت براي كار پرارجشان.
حضور در جلسههاي ادبي براي نويسندگان بهويژه جوانان را ضروري ميدانم، چون كارشان مورد نقد و داوري قرار ميگيرد.
وقتي با نويسندهاي به نام فرهاد كشوري مواجه ميشويم و كارهايش را مرور ميكنيم، با نويسندهاي مواجه ميشويم كه هم سهم خواننده از اثر را درنظر دارد و هم از تكنيكهاي متداول داستاني روز استفاده ميكند. براي خود من جالب است بدانم اين شيوه از نوشتن در ذهن شما چگونه پرورش پيدا كرده. كمي در اين رابطه برايمان بگوييد.
فكر ميكنم يكي از مسائل مهم در نوشتن اين است كه نويسنده از چيزهايي بنويسد كه دغدغهاش است؛ يا خودش تجربه كرده يا از ديگران شنيده، اما آنها را بنا به شيوه زندگي يا فكرش، دروني كرده است. دستي بر آتش داشتن به نويسنده كمكي نميكند. از درون نوشتن يعني دروني كردن هر آنچه كه حتي چه بسا تجربه شخصي نويسنده نباشد. ياد گرفتم خلقالساعه داستان ننويسم. ميگذارم داستان يا رماني كه مدتي است در ذهن دارم و شكل اوليهاش را پيدا كرده است، من را وادار به نوشتن كند.
تا ننويسمش از دستش خلاص نميشوم. داستان يا رمان اگر در چارچوب تجربه زيسته و ذهن و ديدگاه نويسنده نباشد، تحميل اثر به خواننده است.
خوشبختانه از كودكي تا جوانيام در محيطهاي پرتپش نفتي خوزستان بودم. بعد شغلهاي مختلفي داشتم كه باعث ميشد با آدمهاي متفاوتي سر و كار داشته باشم. از زندگي و حشر و نشر با اين آدمها خيلي آموختم.
مهمتر از همه خواندن آثار نويسندگان ايران و جهان، گفتوگوها و تجربههايشان، آموزشگاهي است كه براي ذهنيت نويسنده راهگشا است و راه رفتن در وادي كلمات را به او ميآموزد. اين دو را اگر داشته باشم، مديون خواندن و آموختن از نويسندگان و آثارشان هستم. اما موقع نوشتن به اينها فكر نميكنم.
يكي از وجوه بارز داستانهاي شما، قرائتي خاص از وقايع تاريخي است. نوعي از داستان كه پايي در تاريخ دارد و پايي ديگر در تخيلات داستاني. پرداختن به وقايع تاريخي براي شما به عنوان يك نويسنده از چه جهت اتفاق ميافتد؟
ما در تاريخ متولد ميشويم و ميميريم. من با كساني كه ميانهاي با تاريخ ندارند آبم توي يك جوي نميرود. با اين حرفها موافق نيستم كه تاريخ من را فلان كرد و تاريخ را بايد دور ريخت چون مانع تعالي و رشد انسان است. اتفاقا كوتاهي نسبت به مطالعه و دانستن تاريخ، تاييد ستمي است كه در لابهلاي صفحاتش بر انسانها رفته است. تاريخ جزو علومانساني است. اگر صفحاتش روايتگر رنج و ستم و زور به انسانهاست، بانياش صاحبان قدرت و آدمهايند. تاريخ نه جان كسي را ميگيرد و نه كسي را به زندان مياندازد. تاريخ روايتگر زندگي و گذران آدمها در گذر زمان است.
داستاننويس كسي است كه سنگيني بار گذشتهاش را بر ذهن دارد. خوبيها و بديهاي تاريخِ پشتسرمان رهامان نميكنند. اگر من سراغ شخصي تاريخي يا دورهاي تاريخي رفتهام،
به خاطر تاريخ نيست. آن شخص و آن دوره مثل همه آدمها به تاريخ وصل است. مگر آدم خارج از تاريخ هم وجود دارد؟
ريشههاي چند رمان برگرفته از تاريخ، به سالهاي نوجواني و جوانيام ميرسد. كلاس هفتم (اول) دبيرستان بودم. اولين ساعت درس ما در آغاز فصل مدرسهها بود. دبير فيزيكمان تا وارد كلاس شد، گفت: گفتار نيك، كردار نيك و پندار نيك. اين گفته زرتشت پيامبر ايران باستان است. بعد شروع كرد به درس دادن. در آن ساعت من به حرفهاي زرتشت فكر ميكردم و گوشم اصلا به درس نبود. سالها بعد بيشتر كتابهايي كه درباره زرتشت درميآمد، ميخواندم تا بعد به فكر نوشتن رمان افتادم.
اولينبار، 9 يا 10 ساله بودم كه از پدرم درباره جيكاك شنيدم؛ مردي با عصا و كلاه جادويي و شعرش. بعدها از ديگران شنيدم. كنجكاو شدم و دربارهاش ميپرسيدم. حاصل كنجكاويام هفت، هشت سطر شد كه پايه رمان «ماموريت جيكاك» را ريخت.
«كشتي توفانزده» كه نيمياش برگرفته از تاريخ است، حاصل دو سال كارم در شركتهاي پيمانكاري خصوصي در جزيره خارگ است. رمانهاي «سرود مردگان» و «مردگان جزيره موريس» هر كدام ريشهها و پسزمينههايي در گذشتهها دارند.
مدتي پيش رمان «سرود مردگان» را ميخواندم. رماني كه ميتوان آن را به مكتب ادبي جنوب با گرايش نفت ناميد. پرسش من اين است كه حكايت ناتمام نفت چرا تا اين اندازه بر ذهنيت نويسندگان جنوب سنگيني ميكند؟
سالها بعد از ورود مظاهر مدرنيسم كه همراه با انگليسيها آمد و بعد شركت نفت ادامهاش داد، سه جريان داستاننويسي آبادان، مسجدسليمان و اهواز به وجود آمد، همانطور كه در شهرهاي سنتي خوزستان اين جريان پا نگرفت. در مسجدسليمان كه گرمسير طايفه شِهني بود، كمپاني، پالايشگاهي كوچك، كارخانه گوگردسازي، ليموناد سازي، يخسازي و برق و آب لولهكشي و فاضلاب و آسفالت و باشگاه و سينما را آورد. بعد شركت نفت باشگاهها و سينماهاي كارگري و كارمندي را ساخت. سينما در ايجاد اين جريانهاي ادبي تاثير زيادي داشت.
سيستم انگليسيها و بعد شركت نفت بهشدت طبقاتي بود و اين سه شهر، حاشيهنشينهايش را هم داشت. خيل آدمها براي فرار از زندگي دشوار عشايري و روستايي و از شهرهاي ديگر، در جستوجوي كار به مسجدسليمان هجوم آوردند. برخلاف تصور و خوشبيني ابتداي كارِ اكتشاف نفت كه گنج سياه براي همه آبادي و آباداني ميآورد، سر خيليها بيكلاه ماند. معلوم شد كه گنج صاحب دارد و بسياري را به مجمع قدرت راهي نيست. جوان خوزستاني شهرهاي نفتي كه شاخكهاي حساسي داشت و از سينماي انساني دهههاي 50 و 60 غرب، بهويژه امريكا و نمايش فيلمهايشان در سينماهاي كارگري تاثير گرفته بود، ناظر تبعيض و فقر و زور و رهاشدگي آدمها هم بود. بعد از آنكه با پارهاي از آثار جدي ادبي ايران و جهان آشنا ميشد، زمانش كه ميرسيد دروني شدههايش را مينوشت تا از دست آنچه
بر ذهنش سنگيني ميكرد، رها شود. نويسندههاي اين سه جريان آرمانگرا بودند. ميخواستند با نوشتن، مدار زندگي را به سود افتادگان به گردش در بياورند، اما دنيا انگار راه خودش را ميرفت.
بيشترين تاثير را نويسندهها از سالهاي كودكي، نوجواني و جوانيشان ميگيرند. بيشتر دغدغههاي ذهني و منش و حساسيتشان در كودكي و نوجوانيشان ساخته ميشود. البته زگهواره تا گور مجال تجربهاندوزي است. داستاننويسان اگر اثري تاريخي از دهها سال پيش هم بنويسند باز هم ذهنيت و ديدگاه و دغدغههاي خود را هر چند به شكلي، در پس اثر دارند، چه برسد به وقايع زمانهشان.
نويسندههاي خوزستاني كه كودكي، نوجواني و جوانيشان را چه در محلههاي شركتي و چه در جوار آن محلهها گذراندند، از تاثيرش در امان نماندند.
پرداختن به خرافات و جهل و نتايج حاصله از آن، هميشه يكي از دغدغههاي شماست. شما نويسندهاي هستيد كه گرايشهاي بومي را در كارهايتان لحاظ ميكنيد و باورتان اين است كه جهل و خرافه برعكس تصورات ديگران، بخشي از بدنه زندگي بومي نيست. كمي در اين باره برايمان بگوييد.
جهل و خرافات حاصل ناداني است و بومي و غيربومي نميشناسد. بيسواد و تحصيلكرده هم ندارد. كساني براي محدود نگهداشتن ذهن، انديشه و خيال آدمها ازش استفاده ميكنند. حاصلش گرفتن و محدود كردن يا از كار انداختن شك و تفكر است. در خرافات قضاوت جهان براساس خيالات واهي و اوهام است و نه بر زمينه واقعيت موجود. خرافات دشمن تفكر و خردگرايي است. تنها در محدوده ذهن آدمهاي خرافي نميماند، بلكه چه بسا در شكلگيري بلوكهاي قدرت و ايجاد نظامهاي طبقاتي و كاستي اثرگذار است. خرافات درِ گفتوگو را ميبندد و جايي براي شك و تفكر نميگذارد.
نمونه كوچكي از اين جهان خرافي را در رمان «ماموريت جيكاك» آوردهام. جيكاك انگليسي، دور از شهر مسجدسليمان به ميان مردم بختياري ميرود. او ميخواهد مردم را عليه مصدق تحريك كند و بشوراند. جيكاك فرد مقدسي ميشود كه خاك زير پايش هم حرمت دارد. سرانجام كلكهايش لو ميرود و به ناچار فرار ميكند. كسي كه حقههايش را برملا ميكند آدمي است كه چند سالي در مسجدسليمان كارگر بود.
گرايش ديگر شما در نوشتن، پرورش و ساخت خلاقانه محيطهاي كارگري است، يعني اينكه بهگونهاي گرايش به ادبيات كارگري هم داريد. نوشتن از چنين محيطهايي و پرورش شخصيتهاي كارگر، تا حد زيادي خوب از آب درآمدهاند. به نظر من اين محيطها پيشتر
به نوعي توسط نويسنده تجربه شده، درست است؟
در محله كارگري شهرك نفتي ميانكوهِ آغاجاري به دنيا آمدم. پدرم كارگر بود. 15 سالم بود كه پدرم بازنشسته شد. ساكن محله شخصينشين «كمپ قبادخان» شديم؛ محلهاي كه برق نداشت، آبش عمومي بود و مصايب خودش را داشت. بنگلههاي كارمندي در فاصله 70، 80 متري ما بود. وقتي موقع امتحانات براي خواندن درسهامان ميرفتيم تا زير چراغهاي خيابان بنگلهها درس بخوانيم، بعضي كارمندها زنگ ميزدند به حراست و شهرباني. بعد سروكله مامورهاي حراست و پاسبانها پيدا ميشد. ما را از روشنايي چراغها محروم ميكردند و بايد به فانوسها و لامپهاي خودمان قانع ميشديم.
محله كارگري و كارمندي از هم فاصله داشتند. خانههاي كارمندي هم براساس رتبهشان از هم جدا بودند. خانههاي رييس ناحيه و روسا و كارمندهاي عاليرتبه شركت نفت، دروازه و نگهبان داشت و به هر كسي اجازه ورود نميدادند. ميانكوه شكل اوليه يك نظام طبقاتي را در ذهنم ماندگار كرد، بهويژه تبعيضي كه بين بچههاي كارمند و كارگر بود. ما تنبيه ميشديم و آنها نميشدند. ما كتك ميخورديم و آنها معاف بودند. نه اينكه كتك نخوردنشان من را آزار ميداد، نه، تبعيض بود كه من و امثال من را رنج ميداد. براي سينما رفتن هم ما بوديم كه سرصف دبستان ناممان خوانده ميشد و تهديد و گاهي تنبيه ميشديم. حالا بعضي آدمها ممكن است فراموش كنند، اما كسي كه ناچار ميشود دست به قلم ببرد، نه تنها فراموش نميكند بلكه اينها با او ميماند و در شكلگيري ديدگاهش اثر ميگذارد. بهويژه ميبيند اين دنياي ناعادلانه به شكلهاي ديگري همچنان ادامه دارد و او را رها نميكند.
بعد از سربازي معلم شدم و از دهه 60 در شركتهاي پيمانكاري صنعتي كار كردم. آنجا هم زحمت اصلي كارها بر دوش كارگرها بود.
در عوض پيمانكارها زجركششان ميكردند تا دستمزدشان را بدهند.
رمان «كشتي توفانزده» حاصل دو سال كارم در دو شركت پيمانكاري خصوصي در جزيره خارگ است.
يكي ديگر از مواردي كه در كارهاي شما برايم جالب است، استفاده از فن «استقبال» در ادبيات كلاسيك است، يعني اينكه شما در چند مورد، مستقيما از يك رمان خارجي و يك اثر كلاسيك استفاده كردهايد. درباره ضرورت اين عملكرد بگوييد.
رمان سرود مردگان كه داستان نفت مسجدسليمان و كارگرهاي چاه است، از زاويه ديد ماندني، كارگر بازنشستهاي كه همسرش مرده است، روايت ميشود. پيش از آنكه مدارس دولتي ساخته شود، بچهها به مكتب ميرفتند تا خواندن و نوشتن ياد بگيرند. در ايل بختياري يكي از كتابهايي كه بچهها در مكتب ميخواندند اميرارسلان نامدار بود. در مورد اين كتاب در ميان بختياريها و مردمان ديگر، افسانههايي ورد زبانها بود؛ اينكه هر كس كتاب را تا آخر بخواند آواره ميشود و زيبايي سحرآميز فرخلقا روي پسرها اثر ميگذارد و ممكن است باعث جنونشان شود. يادگار پسر ماندني به مكتب ميرود و اميرارسلان هم وارد رمان ميشود. البته كتاب بايد با حال و هواي رمان همخواني داشته باشد تا در اثر جا بيفتد يا خواندن بوف كور و ترس از عواقبش در ميان مردم عامي، در همين رمان. اينها به رمان چيزي اضافه ميكنند و جزيي از روايت ميشوند.
در رمان «ماموريت جيكاك» از لرد جيم و در مريخي از مرگ آرتميوز كروز استفاده كردم. جيكاك كتابي ميخواست بخرد تا به مقصد ماموريتش برسد، سرش گرم باشد. چه بهتر از «لرد جيم»، به علت شباهتهايش به جيكاك. مهرداد در «مريخي» در هر مرخصي 6 روزهاش يك رمان ميخواند. آدمي عاشق ادبيات داستاني است كه دچار چنان بلبشويي ميشود كه نميتواند حتي يك صفحه از رمانش را بخواند، انگار دستهايي مانع خواندن كتابش ميشوند. مهرداد رماني كه ميخواهد بخواند مرگ آرتميو كروز است.
اين روزها مشغول چه كاري هستيد و كي منتظر اثري تازه از شما باشيم؟
مجموعه داستان «كوپه شماره پنج» را به نشر جغد دادم كه در انتظار مجوز است. اولين مجموعه داستانم، «بوي خوش آويشن» كه در سال 1372 منتشر شد، آن را هم نشر جغد براي دريافت مجوز فرستاده است. نشر جغد قرار است سري كتابهايي با عنوان هنر داستاننويسي درباره نويسندهها دربياورد. دبير اين مجموعه حسين آتشپرور است. كتاب من هم يكي از كتابهاي اين مجموعه است. مجوز گرفته و در دست چاپ است.