رمان فارسي و مساله شهروندي
كاوه فولادينسب
اگر ما مدام از كيفيت زيست شهري حرف ميزنيم، بايد حواسمان باشد كه كيفيت در دل خودش «كيف» را هم دارد. كيف و كيفيت؛ اينها چيزهايي هستند كه هر «شهروند»ي در شهر مدرن به آنها نياز دارد. از «شهروند» حرف ميزنم، نه «شهربند» كه بندي شهر است و نه «شهرنشين» كه ساكنِ شهر. شهربند و شهرنشين در شهر زندگي ميكنند و شهروندْ زندگي شهري دارد و تفاوت ميان زندگي در شهر و زندگي شهري از زمين تا آسمان است. زندگي كردن در شهر مقولهاي است سختافزاري -شكلي و زندگي شهري پديدهاي است نرمافزاري- محتوايي. زندگي كردن در شهر ابزاري است -ولو موهوم- براي زيست مرفهتر و درآمد بيشتر، اما زندگي شهري امكاني است براي برخورداري بيشتر از مدرنيته و توسعه. كسي كه صرفا در شهر زندگي ميكند و نگاهي ابزاري به آن دارد، برايش مهم نيست كه درختي در فلان خيابان قطع شود، برايش چندان اهميتي ندارد كه فلان بناي تاريخي ازبين برود، حتي برايش مهم نيست كه جلد شكلاتي را كه همين چند لحظه پيش خورده، كجا بيندازد -توي پيادهرو و جوي آب يا توي سطل آشغال- و درنهايت برايش هيچ مهم نيست كه بر سر شهر و آدمهايش چه آمده و چه ميآيد و چه خواهد آمد. زندگي شهري اما، چيزي است بهكلي متفاوت؛ تجربهاي ديگرگونه. شهروندي كه زندگي شهري دارد، معمولا حواسش هست كه شهر موجودي زنده است و مدام دچار تغيير و تحول ميشود. او به شهر عشق ميورزد و آن را
نه فقط ابزاري براي كسب درآمد و رفاه اقتصادي كه «مكاني براي زندگي» ميداند و جمع اين دو نگاه
-آن عشق و اين باور- نتيجهاش ميشود اينكه مساله شهر را مساله خودش ميداند، ميراث شهر را پاس ميدارد، به شهر احساس تعلق ميكند و زيباييهاي شهر را ميبيند و ميشناسد و از آنها لذت ميبرد و مثلا -اگر تهراني باشد- گاهي اوقات، همانطور كه دوست دارد در سفر كنار برج ايفل يا مجسمه آزادي عكس بگيرد، هوس ميكند با برج آزادي يا شمسالعماره هم عكسي داشته باشد، يا همانطور كه دوست دارد توي هايدپارك پيادهروي كند، هوس ميكند توي پارك ملت يا جمشيديه هم قدمي بزند، يا همانطور كه دوست دارد بافت تاريخي پراگ را ببيند و در كوچه پس كوچههاي تاريخ قدم بزند، هوس ميكند توي بازار و توپخانه و لالهزار هم پرسهاي بزند و شايد ناهاري هم در كافه نادري بخورد و حواسش هست كه همه اينها ازسويي ارتقاي سطح فرهنگ و زندگي خودش به عنوان كسي است كه زندگي شهري دارد و ازسويي ديگر كمك به سلامت و زيبايي و نظافت و اقتصاد شهر و... در اين صدواندي سالي كه ما اول بلديه و بعد شهرداري داشتهايم و فهممان از شهر و مواجههمان با آن مدرن شده
-يا دستكم به سمت مدرن شدن رفته- ابتدا شهربند بودهايم و بعد شهرنشين. طبيعي هم بوده؛ توسعه تمدني و فرهنگي ميانبر ندارد، بايد مراتبش را گامبهگام سپري كرد. حقيقت امر اين است كه تمايل ما براي شهروندي و فهممان از حق به شهر، عمرش دراز نيست، اما هر چه باشد -حتي همينقدر جوان و ترد- حالا ديگر وجود دارد. حالا ما تمناي كيفيت داريم و اين يعني برداشتن گامي بازهم بلندتر به سوي شهروند شدن. اين تمنا نه خاموششدني است و نه خاموشكردني؛ مدام مشتعلتر ميشود و بهرغم مهرباني و زيبايي و شكوهش، چنان خواهنده و بالنده است كه هيچ مانعي را سر راهش تحمل نميكند. آموختن اختياري است و دانستن غيراختياري. حالا ديگر ما «ميدانيم» كه حقي داريم، حس تعلق برايمان معنا شده و كيف و كيفيت را مطالبه ميكنيم. جلوي اين را هيچ نيرويي نميتواند بگيرد. حالا كالبد شهر، ميراث شهر، فضاهاي شهري، خاطرههاي جمعي، زيست اجتماعي و همه آنچه به نسبت ميان ما و شهر مربوط ميشود، براي ما مهم شده و به چشممان ميآيد. اين خواهش، اين ميل دروني، چراغ ماست و اگر خاموش شود، آنچه باقي ميماند شهر نفرين شدهاي بيش نيست.
در اين ميان ما، روايتگران شهر، نقش رسولاني را داريم كه چراغ را روشن نگه ميدارند؛ هركس به طريقي. ما چراغ به دست ميگيريم و شهروندان را از آنچه اهالي زر و زور ميخواهند ديده نشود يا بهچشم نيايد، آگاه ميكنيم و از آنچه بوده و هست و از آنچه بايد باشد. ما، روايتگران شهر، خاطرههاي جمعي و ميراث شهر را زنده نگه ميداريم -شيرين و تلخ و اين خود زندگي است- و در سكر دلانگيزشان به زندگي شهريمان، به شهروند بودنمان و به حقوق شهرونديمان جان و جلا ميدهيم. آنوقت است كه موج ميشويم -موجي كه آسودگي او عدم اوست-
و آرام نميگيريم. گيريم دستمان نرسد جلوي تصميمهاي خلقالساعه و يكشبه مديراني را بگيريم كه شهر را با پادگان يا هر جاي ديگر اشتباه ميگيرند؛ مهم نيست. ما قلم داريم و خيال و كلمه... ما خاطرههاي جمعي را زنده نگه ميداريم و ميل به زندگي را و اميد را؛ اميدي را كه حميد مصدق اينچنين دربارهاش سروده:
«گرچه شب تاريك است،
دل قوي دار،
سحر نزديك است.»