وام شلوارك
غلامرضا طريقي
از صبح بيشتر از ده بار زنگ زده بود. من موبايل را گذاشته بودم روي ميز. درست جلوي چشمم. اما نميتوانستم بردارم و جوابش را بدهم. رييس، كاغذها و نمودارها را پهن كرده بود و داشت درباره كارهايي كه بايد انجام بدهم توضيح ميداد. زنگ موبايل را قطع كرده بودم اما مدام لرزش گوشي حواسم را پرت ميكرد. يكي دوباري آمدم گوشي را بردارم و پيام بدهم كه در جلسه هستم و زنگ ميزنم. اما حرارت رييس و لحنش آنقدر جدي بود كه اصلا نميتوانستم يك لحظه چشم از چشمش بردارم. از اتاق رييس كه بيرون آمدم. بلافاصله زنگ زد. با لحني عصباني چند دقيقهاي بازخواستم كرد تا بعد اجازه بدهد كه بگويم چرا نميتوانستم جوابش را بدهم. ماشينم را ميخواست. همان ماشين ارزان توليد داخلي كه سالي به دوازده ماه لگن صدايش ميكرد. قرار گذاشتيم كه بيايد ماشين را ببرد.وقتي رسيد پرسيدم: «پس شاسيبلند نازنينت كجاست؟» تعريضي را كه در لحنم بود نتوانست تحمل كند. با لحني تندتر جواب داد كه: «خراب شده، بردم تعميرگاه. ميگن ده ميليوني خرج داره» گفتم: «مگه حالا خودش چند ميارزه؟» گفت: «حالا هر چي!! از لگن تو كه بهتره!» گفتم: «همين لگن ميارزه به شاسيبلند تو! آخه اين چه ماشينيه كه از وقتي گرفتي همهش گرفتارشي؟ دلت خوشه شاسيبلند خارجي سوار شدي؟ آخه چين هم شد خارج؟!». تا بقيه متلكها را بارش كنم پريد توي ماشين و گفت: «گمشو بابا» و رفت. اين ماشين خارجي داوود حكايتي شده بود.
چند ماه قبل با كلي قسط ماشين شاسيبلند چيني خريده بود تا صاحب ماشين خارجي بشود. روزهاي اول خدا را بنده نبود. هر جا ميخواستيم برويم ميگفت ماشينتان را نياوريد و تاكيد ميكرد كه ماشين ما آبروريزي است. يك روز در ميان ميرفت كارواش. هميشه انعام بيشتري هم به كارگرهاي كارواش ميداد چون معتقد بود كه شستن شاسيبلند خيلي سختتر است. يكي دوباري گفتم داوود اينكه شاسي بلند نيست ناراحت شد.خوشيهاي رفيق ما با اين عروس زياد دوام نداشت. چون از هفته دوم، سوم ماشين افتاد به خراب شدن و خرج تراشيدن. يك روز دنده جا نميرفت. يك روز روشن نميشد. جالب اين بود كه از نظر نمايندگي، هيچكدام از اين موارد غير عادي نبود. ميگفتند مشكلي نيست ماشين گارانتي دارد. چند بار سعي كردم از خريد اين ماشين منصرفش كنم اما فايدهاي نداشت. چون مهمترين هدف داوود اين بود كه ماشينش مثل بقيه نباشد. ميخواست شكل ماشين او شبيه ماشينهاي خوب باشد. اما چون توان خريدن ماشين درست و حسابي را نداشت مجبور بود به ظاهر خوب قناعت كند. فقط بحث ماشين نبود. لباس خريدن داوود هم همينطور بود. كلي ميگشت تا لباسهايي را پيدا كند كه شبيه به برندهاي معروف خارجي باشند. اينكه كيفيتشان چطور باشد زياد برايش مهم نبود. فلسفهاش اين بود كه كيفيت داشتن و نداشتن را فقط خود آدم متوجه ميشود، بقيه ظاهر را ميبينند. به همين منوال هميشه ظاهر را اصل قرار ميداد و ميخواست شبيه به ديگران زندگي كند. ديگراني كه همه اين امكانات را داشتند.
البته امكانات آنها هم ظاهر داشت و هم كيفيت. راستش من هيچوقت نتوانستم احساس او را درك كنم. آن شب ماشين را كه برگرداند گفت رفته بود گذرنامهاش را بگيرد. عذرخواهي كرد كه وسيله لازم داشته و نميتوانسته اين كارها را بدون ماشين انجام بدهد. پرسيدم: «كجا ميخواي بري مگه؟» گفت: «ميخوام برم تركيه. با خانوم بچهها ميرم» گفتم: «پول از كجا آوردي؟» بعد از چند بار سوال و جواب فهميدم كه وام گرفته. دوباره من داد و بيداد دوستانه كردم و او در نهايت گفت: «برو بينيم بابا! عقب افتاده!»وقتي داشتم ميرساندمش گفت: «حيف نيست آدم بميرد و سفر خارج نرفته باشد» گفتم: «آخه به چه قيمتي؟ سه روز با تور رفتن و سرك كشيدن و برگشتن كه نشد سفر خارج». وقتي داشت پياده ميشد گفت: «ببين! تو بگو اصلا يه روز! همين كه دو روز بتوني با شلوارك راحت بگردي و ده تا عكس دشمنكش براي اينستات بگيري حال آدمو خوب ميكنه. بقيه كه نميفهمن ما چقدر رفتيم و چطور رفتيم. ميگن رفته خارج»در ماشين را بست و گفت: «بذار مام دو روز مثل بقيه باشيم».