• ۱۴۰۳ يکشنبه ۴ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4570 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۳ بهمن

روز شصت و يكم

شرمين نادري

در كوچه برفي قدم مي‌زنم، شهر مثل گربه‌اي زخمي و غمگين زير لحاف سفيد و سردي خوابيده و هرلحظه براي پنجول كشيدن يك‌چشمش را باز مي‌كند. به روي خودم نمي‌آورم كه روزهاي سختي داشته اين شهر، به روي خودم نمي‌آورم كه آدم‌ها سياه پوشند هنوز، به روي خودم نمي‌آورم پيرمرد ارمني همسايه با كمر خم و موي‌سفيد، جلوي در خانه‌اش ايستاده و به سختي برف پارو مي‌كند و كسي هم كمكش نمي‌كند.سعي مي‌كنم بگذرم، پا توي برف‌ها بگذارم، مثل روزهاي كودكي برف را توي مشتم بگيرم، گلوله كوچكي بسازم و پرت كنم به ديواري.بچه‌هاي جامانده از مدرسه هم همين كار را مي‌كنند، گلوله‌هاي بزرگ برفي درست مي‌كنند و به خيال خودشان آدم‌برفي مي‌سازند، گرچه با اين هواي گرم چند ساعت ديگر آدم‌برفي‌شان عين بستني آب‌شده است.اين را هم پيرمرد ارمني گفته، دارد به زور يخ را از روي پله‌ها پاك مي‌كند، مي‌ايستم و مي‌گويم بگذاريد كمك كنم يا صبر كنيد خودش آب مي‌شود، مي‌گويد زنم حوصله صبر كردن ندارد، اگر زمين بخورد بدبختيم و مي‌خندد.حق مي‌دهم به آن زن كه بخواهد با كلاه و شال بافتني دست بافش از خانه بيرون بزند و به زور توي برف‌ها راه برود، آدم براي زنده ماندن نياز دارد به دل‌خوشي و برف مثل پانسماني موقتي است كه روي دندان پوسيده‌مان گذاشته‌ايم.رد مي‌شوم و به درخت‌ها نگاه مي‌كنم به پنبه‌هاي لابه‌لاي شاخه‌ها، به خانه‌هاي قشنگ و قديمي كه روي ناودان و سر ديوارهاي‌شان برف نشسته، به سبيل برفي گربه‌ها، به روباهي كه مي‌دود سمت باغ‌هاي ونك و به كلاغي كه جوري فرياد مي‌زند انگار مي‌خواهد بگويد ولي فراموش نكن.حواسم پرت شده از كار، از راه رفتن، از اينكه بايد بدوم به سمت بانك چون رمز دوم كار نمي‌كند، به قصه‌اي كه بخشيده‌ام به سيستان و بلوچستان اما هنوز كسي نخريده و دوستي كه برايم نوشته مردم دشت‌ياري هنوز زير آوار سيل زندگي مي‌كنند. حواسم پرت شده از لباس سياه آدم‌ها، انگار برف براي مدت كوتاهي زخمم را خنك كرده.بعد اما مرد جواني از ماشين پياده مي‌شود، با پيرهن سياه و كاپشن سياه و كلاه سياه، برمي‌گردد و نگاهم مي‌كند، توي دستش يك گلوله برف است، مي‌خندم، مي‌خندد و مي‌رود سمت ديوار و برف را مي‌زند به ديوار، آن وقت لباسش را مرتب مي‌كند و در شركت نمي‌دانم چي را باز مي‌كند و مي‌رود دوباره به روزگار خسته و بي‌حوصله‌مان برگردد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون