• ۱۴۰۳ جمعه ۷ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4577 -
  • ۱۳۹۸ دوشنبه ۱۴ بهمن

از فيض ناصرفيض

آلبرت كوچويي

من با دو جماعت، بيش از ديگران نشست و برخاست داشته‌ام: كاريكاتوريست يا به قول امروزي‌ها، كارتونيست و طنزنويسان. به گونه‌اي طنازان. البته، همه، از نوع روزنامه‌نگاران. عجيب آنكه، بسياري از آنها، تلخند، يا دست كم در برخوردهاي اول تلخ، مي‌نمايانند! از نسل جوان و با بسياري، روابط كاري داشته و دارم. جناب سردبيركل روزنامه اعتماد، گواه اين ادعا است كه هر كجا در رسانه‌ها رفته‌ام، پادي و گريزي از او و آثارش داشته‌ام.

آخرين هم با او درباره سردبيري «اعتماد»، گپي جانانه داشتم. باري از بخت حادثه، با ناصر فيض، طنزنگار، ديدارها داشتم. حادثه؛ به اين سبب كه هم محله‌اي هستيم، يا بهتر بگويم بوديم، ايشان «موند» بالا پيدا كردند و از محله ما رفتند.

سه‌شنبه شب‌ها، هم‌سرويس، در راه صدا وسيما بوديم. هميشه، حادثه‌هاي شيرين در اين آمد و شد داشتيم هميشه كه نه ... گاه به گاه. يك بار در راه بازگشت از راديو، در ساعت 2.5 بامداد به خانه بوديم. ناصر فيض، غش‌غش كنان گفت: فلان طنزنويس، پيامك داد كه كجايي و چه مي‌كني‌؟ پاسخ دادم در راهم، با «آلبرت»‌‌ام طرف كه گمان مي‌كرد، دارم ايز گم مي‌كنم، يا از سرشوخي مي‌گويم، در ساعت 2.5 بامداد با «آلبرت»، به طعنه پيام داد، با آلبرت انيشتين يا با آلبرت كامو؟! ناصر فيض در يكي از همين گذرها، يك شب گفت پيامك فينگليشي‌اي آمده كه نوشته.. پريسام... هر چه فكر كردم «پريسا» نداشته و ندارم. پريسام، نتوانستم ازتان خداحافظي كنم... يك ماهي با خود كلنجار رفتم كه اين پريسا، كي مي‌تواند باشد، تا دوست طنزنويسم را ديدم كه گفت از پاريس پيامك دادم، جواب نشنيدم. فهميدم پاريس و پريسا، به انگليسي يكي‌اند. و به خنده مي‌گفت: چه روياهايي كه در اين مدت نيافتم. برخوردهاي اول ناصر فيض، مثل خيلي از طنزنگاران و كاريكاتورسيت‌ها، تلخ است.

خودم در دل مي‌گفتم: چه گوشت تلخ. اما يخ آشنايي‌اش كه آب مي‌شود، مي‌بينيد كه شيرين است. گاه در اين آمد و شد‌ها، گيج مي‌زد و كارت شناسايي‌اش را در خانه يا در آشغال خانه، يا محله، جا مي‌گذاشت و ما مجبور به بازگشت به خانه‌شان مي‌شديم و مي‌ديديم، ‌اي دل غافل، در جيب بغل‌شان است. بارها بهشان گفتم كارتي كه لازم نداريد، بگذاريد در اتاق ورودي به سازمان كه ديگر موضوع ياد رفتن‌تان منتفي بشود، به گوش مبارك لجبازشان نمي‌رفت. تا اينكه يك روز كارت المثني شناسايي‌اش را كه نياز نداشت برد به دفتر. و بعد كه مشكل ورودشان حل شد با فيس و افاده، شبي در بازگشت گفت: خوب شد، هوشمندي به خرج دادم و مشكل را حل كردم. البته چشم در چشم من، از اين هوشمندي‌شان مي‌گفتند، انگار نه انگار، ماه‌هاست دارم، گوشزدشان مي‌كنم!

يك شب هم كه به دنبال ناصر فيض مي‌رفتيم، راننده سرويس از من پرسيد ايشان را مي‌شناسيد؟ گفتم بله. آن‌قدر شيرين است كه ننشسته توي ماشين مي‌گويد و مي‌خنداند. ناصر فيض نشست. آن شب نمي‌دانم، قيمت دلار بالا و پايين رفته بود، يا ماشينش فروش نرفته بود، تا مقصد لام تا كام، حرف نزد و فقط با گوشي‌اش ور رفت. پياده كه شد، راننده به طعنه گفت: اين بود ناصر فيض شيرين؟

راستي ناصر فيض، سمندي دارد از سال 92 يا 93 نمي‌دانم، هر بار توي ماشين نشسته، از راننده قيمت پرسيده كه قصد فروش دارد. سال 98 است، هنوز نفروخته! يكي از راننده‌ها، كه ده‌ها بار قيمت داده بود، در برابر درخواست ناصر فيض براي فروش سمندش گفت: شما ماشين بفروش نيستيد. ما را هم سر كار نگذاريد!

اينها؛ همه از فيض و بركات هم سرويس شدن با ناصر فيض بود. يادها و خاطرات و لطيفه‌هاي گفتني‌اش، فراوانند كه در اين ستون‌ها نمي‌گنجند!

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون