روز شصت و پنجم
شرمين نادري
مثل پرندهاي كه در قفس مانده باشد، پرپر ميزنم، پاي بيقرارم آرام نميگيرد، ميپرد، درد ميگيرد، دلش ميخواهد بدود توي كوچه، هوا عالي است، آسمان آبي و تك و توك ابرهاي سفيد تهران را بغل كردهاند، اما من توي خانه راه ميروم، از اين اتاق به آن يكي، از آشپزخانه به حياط، از حياط به راهرو، دور خودم ميچرخم و از اين چرخيدن سرسام ميگيرم اما قرنطينه را حفظ ميكنم و راه رفتن را ميگذارم براي وقتي كه اين زنجيره تلخ بيماري همهگير شكسته شده باشد.بعد اما مجبور ميشوم تا پاي عابربانكي بروم، مثل دزدها كه شبهاي دير توي كوچهها ميدوند، ترسيده و نفسزنان ميدوم به سمت بانك، با كسي حرف نميزنم دست به جايي نميزنم، صدبار دستم را با ژل الكلي تميز ميكنم و بعد دستكشهاي پلاستيكي ميپوشم، صورتم را هم با روسري ميپوشانم و به اولين عابربانكي كه ميبينم، وارد ميشوم.بعد صداي خنده ميآيد، پشت سرم خانمي ايستاده، روي صورتش ماسك دارد، كيفش را بغل كرده و دنبال كارتش ميگردد، من تندتند كارم را انجام ميدهم و عقب ميروم و دستكش را از دستم درميآورم و برعكس توي جيبم ميگذارم تا يك سطل آشغال پيدا كنم، آن وقت خانم باز ميخندد، من هم خندهام ميگيرد از اين همه وسواس، اما چارهاي ندارم، اين را به خانم ميگويم، ميگويم راه درستش همين است ديگر، ميگويم چارهاي نداريم، خانم اما حرفي نميزند، دستكش چرمياش را ميپوشد و ميآيد جلوي عابربانك و بعد بدون اينكه نگاهم كند ميگويد 10 سال است وسواس دارم تا قبل از اين خجالت ميكشيدم و سختم بود، اين روزها اما همه شبيه مناند و باز ميخندد.من اما نميخندم، دلم ميگيرد، راه ميافتم سمت خانه، ابرهاي سفيد توي آسمان آبي قشنگي سر ميخورند، ماشينها كم، آدمها كم، خيابانها خلوت و كوچهها دلگير است، نه مثل هر سال اسفند، نه مثل شلوغيهاي دم عيدي كه خستهمان ميكرد.با خودم ميگويم اگر سال ديگر آمد و زنده بوديم، بايد دوماه اسفند داشته باشيم، هوا خوب و خنك باشد و پيادهروي بچسبد و كافهها شلوغ و مغازهها پر از آدم باشد و هر جا سرگرداني صداي خنده بچهها باشد و صداي راه رفتن آدمهايي كه ميخواهد پاي بيقرارشان را از اين پريدن و خواب رفتن نجات بدهند. سال ديگر بايد دوماه اسفند داشته باشيم.