ماسك
اميد توشه
بستههاي ماسك را از صندوق عقب پژوي قديمياش بيرون آورد. در پشتي داروخانه باز شد. مدير فني داروخانه مرد خوشاخلاقي نبود: «چرا اينقدر دير آوردي؟» آخرين بسته را گذاشت جلوي پاي داروخانهچي و عرق پيشانياش را با پشت دستش پاك كرد. سينهاش را صاف كرد و قيمت تازه را گفت. منتظر بود مانند باقي داروخانههايي كه از صبح ديده بود اعتراض كند. اما خريدار كه ماسك به صورت و دستكش به دست با آن روپوش سفيد، شبيه دكترهاي بيمارستان بود، هيچ نگفت.
مرد دستگاه پوز را از ماشين بيرون آورد. داروخانهچي با احتياط كارت كشيد و مرد رقم و رمز را زد. كاسبي چقدر خوب شده بود. شوهر خواهرش كارمند فروش شركت توليدكننده ماسك بود. همان روزهاي اول يك خاور بار را خودش خريده بود و با كمك مرد كه در اين روزها كار با ماشين برايش صرف نداشت، محله به محله ماسكها را با ده برابر قيمت خريد و گاهي بيشتر به داروخانه و فروشگاهها ميفروخت.
ته قبض را داد به خريدار. مدير فني داروخانه، ماسكش را داد پايين. سبيل سفيد بامزهاي داشت. رو به مرد گفت: «واسه خودت هم كه شده ماسك بزن و دستكش دستت كن. اين ويروس شوخي نداره». يكي دو كلمهاي در جواب گفت و برگشت سوار ماشينش شد. عجله داشت. بايد چند داروخانه ديگر سر ميزد. روزهاي اول ماسك و دستكش استفاده كرد. اما سختش بود. سيگار ميكشيد و مدام ماسك را بايد پايين ميداد. از اينكه بخار دهنش هم ميماند پشت ماسك خوشش نميآمد. دستكش كه بدتر؛ مثل گربهاي ميشد كه ناخنهايش را كشيده باشند.
وقتي با ماشين كار ميكرد، هميشه اين وقت روز خيابانها كيپ بود، اما الان از اين سر شهر قل ميخورد و ميرفت آن طرف. با خودش فكر كرد كاش تهران هميشه اينجوري ميماند. با اينكه بيرون سرد بود، اما احساس گرما داشت. شيشه ماشين را داد پايين و سيگارش را روشن كرد. تمام ماسكها را با قيمت عالي فروخته بود. اميدوار بود دامادشان بتواند يك كاميون ديگر ماسك گير بياورد. چقدر خوب ميشد. در همين چند روز چند ميليون جمع كرده بود كه ميشد گذاشت روي پول پيش خانه. يعني سال بعد اجاره كمتر ميداد. بعد حساب و كتابش رفت اين سمت كه بايد چقدر ماسك بفروشد تا بتواند اين ماشين را با چند مدل بالاتر عوض كند. خرج بيمارستان هم كه بماند. حواسش اينقدر درگير جمع و تفريق سودش بود كه خروجي اتوبان را رد كرد. اگر روز عادي بود اعصابش مرغي ميشد، اما الان خيالي نبود.
در خيابان نزديك بيمارستان جلوي يك اسباببازي فروشي نگه داشت. دخترك عاشق رنگ صورتي بود. اسباببازي فروش تا زنگ بالاي در را شنيد مثل فنر از جايش پريد. خوشحال آمد سمت مرد. يك عروسك خرس صورتي انتخاب كرد كه يك قلب قرمز را بغل كرده بود. مرد پيش خودش فكر كرد از جنسهاي مانده شب ولنتاين است. اما دختر هفت سالهاش كه اين را نميفهميد. سرفهاش گرفت. چند سرفه كرد. قيافه اسباببازيفروش ديدني شد. مرد خنديد. گفت كه براي سيگار و هواي آلوده است. با اينكه با نگهبانها رفيق بود اما جلوي در بخش بيماران سرطاني بيمارستان كودكان حسابي ضدعفونياش كردند. مجبورش شد ماسك بزند و بعد برود ديدن دخترش. همسرش لب تخت نشسته بود. دخترك اين چند روز حوصلهاش سر رفته بود، اما تا عروسك را ديد حسابي خوشحال شد. اما همسرش تا سر تا پاي خرس صورتي را الكل مالي نكرد، اجازه نداد دخترشان عروسك را در آغوش بگيرد.
احساس گرمايش بيشتر شد. سينهاش ميسوخت. چند سرفه كرد. همسرش نگران شد. هميشه بيخود نگران بود. براي اينكه نگران نشود و هوايي تازه كند راهش را گرفت كه برود توي حياط تا سيگار بكشد. احساس كرد سرش گيج ميرود. دستش را گرفت به لبه ميز پرستاران. نتوانست تعادلش را حفظ كند و خورد زمين. پرستارها آمدند سمتش. يكي تبسنج را روي پيشانياش گرفت. نگاهي به مرد كرد و فرياد زد: «مورد مشكوك». مرد بيهوش بود و اين را نشنيد.