اين يك عكس خانوادگي است
اميد حسيني
تعداد تماسهايمان بيشتر شده است، هر بار كه يكيشان گوشي را جواب ميدهد صداي آه و نالههاي سوزناك همراهان با صداي سرفههاي خشك بيماران به هم ميآميزد و از اين سوي خط ميزند بيرون؛ سرفه خشك بلند. صدا از لنگرود كه آنها هستند ميرسد به اينجا، به قم كه من هستم. منِ گيلاني دور از گيلان ساكن قم شدهام و محبوس در خانه، خانوادهام آن سمت خط در لنگرود در رفت و آمد دايمي به بيمارستان؛ مادربزرگ و عمويم دارند با كرونا دست و پنجه نرم ميكنند. عمو نميداند مادرش بستري است، مادربزرگ هم نميداند پسرش در همان بيمارستان خوابيده. پشت تلفن گفته بودند كه اوضاع آشفته است كه مردم بيحال و خسته يا خودشان مريضند يا بيماري را به همراه دارند و از راهرويي به راهروي ديگر ميروند. گفته بودند كه به خاطر كمبود جا، مادربزرگ را روي تختي كنار يكي از همين راهروها بستري كردهاند. براي همين وقتي كه عكس را در شبكههاي اجتماعي ديدم، انگار آن تصويري كه در ذهن داشتم را گذاشتند جلوي رويم. اين مادربزرگ من است كه پيچيده در پتو، روي تختِ كنار راهروي بيمارستان اميني لنگرود خوابيده. آن مرد شوهر عمه من است كه با ماسك بالاي سرش ايستاده و عمهام كه خم شده روي تصوير ريههاي مادرش. اين يك عكس خانوادگي است، از آن عكسهايي كه در آلبومها پيدا نميشود. در عكس خانوادگي ما صدا و تصوير آمد و رفت مدام باقي خانوادهها البته به ثبت نرسيده، كساني كه اين روزها پاتوق ملاقاتهايشان شده بيمارستان و در همين رفت و آمدها شايد خودشان مريض يا ناقل شده باشند و باز ميروند و برميگردند و چارهاي هم ندارند. بيرون از اين عكس، تختهاي بيمارستان پر شده از اعضاي خانوادههاي بسياري كه نميتوانند تنهايشان بگذارند.
در يكي از همين تماسهاي بيامان تلفني از قم به لنگرود بود كه عمه يكباره گفت: «مثل حلبچه است!» اغراق است البته، ميدانم، بيمارستان شهر ما لنگرود كجا و حلبچه كجا. آن لحظه اما صداي سرفهها و آن ترسي كه در جان مردم ريخته است به چشم عمه مثل حلبچه آمده بود. اينجا در بيمارستان در همين اتاقها و راهروها گاهي يكي از بيماران از دست ميرود، اعضاي خانواده شيونكنان به عزا مينشينند و باقي خانوادههاي نگران بايد هر روز با اين مرگهايي كه مدام نزديكتر ميشوند روبهرو شوند. حلبچه اغراق است البته، در بيمارستان هرقدر هم اعضاي خانواده من و همشهريهايم اين سو و آن سو مشغول دست و پنجه نرم كردن با ويروس باشند، تنها نماندهاند. اين روزها در شهر من و براي خانواده من پرستاران حكم پناهگاه را دارند. بله، اين هم در عكس خانوادگي ما ثبت نشده بود؛ پرستاران و پزشكاني كه ماندهاند، با جان و دل كار ميكنند، بدون آن امكاناتي كه بايد داشته باشند و ندارند كار ميكنند، خطر ميكنند و شدهاند دلگرمي همه اهالي شهر.