روايت يازدهم: تابآوري
نازنين متيننيا
حوصله حرف زدن ندارم. مسيجها و زنگهاي دوست و رفيق را نگاه ميكنم و «چطوري؟»هاي آن طرف خط را بيجواب ميگذارم. ۲۴ ساعت است كه در هپروت گيجي سنگينترين داروهايي كه بدنم به خودش ديده، معلقم و تازه ميشنوم و ميبينم كه از داروهاي من سنگينتر و سختتر هم بوده و تجربه شده.
راستش را بخواهيد نه نتيجهگيري فلسفي خاصي از اين وضعيت دارم و نه دريافت ويژهاي. اصلا به من باشد، ميگويم همه آن فيلمهايي كه تا به حال درباره بيمارهاي سرطاني ديديم و اينكه طرف روي تخت و سرم به دست با سر تراشيده لبخند ميزند و به كشف و شهود خاصي ميرسد، دروغ است. بگذاريد خيالتان را راحت كنم، كشف و شهود و لبخند و نتيجهگيريهاي خاص همه براي بعد از گذر از اين مرحله است.
توي اين مرحله هيچ چيز به كمك نميآيد. يا بايد شبيه وقت تزريق دارو وسط جماعت ديگري از بيمارهايي شبيه خودت باشي كه بداني تنها نيستي و دردت، فهميده ميشود يا پتو را بكشي روي سرت و به روي خودت نياوري كه آدمهاي نگران، چطور هرازگاهي در اتاق را باز ميكنند و يواشكي به تو كلافه از همه چيز نگاه مياندازند.
راهحل ميانهاي وجود ندارد. بايد صبوري كني تا بدنت خودش درگير شود و خودش با كمك داروها از شر سلولهاي پير و خسته سرطاني رها. بايد صبوري كني به اميد دو، سه روز بعدتر كه ميگويند حالت بهتر ميشود و به زندگي عادي برميگردي و 20 روز بعد دوباره همين تجربهها را تكرار كني تا دكتر بالاخره بگويد كه تمام است و از دسته بيمارهاي سرطاني خاص، پريدهاي توي دسته آدم سالمها.
لحظه هيجانانگيزي بايد؟! شايد. ميدانيد گذشتن از بيماريهاي سخت شبيه بقيه اتفاقهاي ديگر زندگي نيست كه وقتي به خوبي و خوشي تمام شد، هيجانزنده باشي. منظورم را اشتباه نگيرد، اين نيست كه خوشحالي ندارد، دارد.
اما رد زخم و دردي كه روي جان خسته ميماند بسيار ديرتر از خود بيماري از بين ميرود. دكتري ميگفت، استرس فيزيكي بيماري را نبايد فراموش كرد. اين يعني به جز اين رواني كه درگير درد ميشود و تاب آوردن و مبارزه كردن، بدني هم هست كه همان استرس و اضطراب را تجربه ميكند و سواي تحمل داروها و جراحيها و... شبيه روح و روان آدمي خسته ميشود.
اينها چيزهايي نيست كه تا بيماري به سراغت نيايد، بخواهي بداني و به سراغش بروي. اما بيماري كه ميآيد همه چيز در ابعاد آن شكل ميگيرد و تازه مسير همه چيز عوض ميشود و بايد كجدار و مريض تجربه كني، بپذيري و بخشي از خودت كني. شايد اصلا براي همين است كه اين همه آدم در تمام اين سالها با سرطان روبهرو بودند و هستند و تجربه هيچ كدام شبيه آن ديگري نيست و دريافتشان هم همين طور.
شايد براي همين است كه پزشك وقت تمام شدن سرم بدون توصيه خاصي جز اينكه سعي كن غذا بخوري و خودت را تقويت كني تو را ميفرستد خانه و به ميزان تابآوري و گذر از پيچهاي سخت بيمارش بيشتر اميدوار ميماند تا دارويي كه در بدن هر بيمار، قصهاي تازه براي گفتن دارد.