كچلي
جواد ماهر
چندي است ميلم به كله تراشيده كشيده. امروز كچل كردم. بيم و هراسهاي نوجواني زيرِ تيغِ ماشين آمد سراغم. اينكه زشت و بيريخت ميشوم. يادم است نوجوان كه بودم آرايشگاه محله شعبهاي از مدرسه بود. دوازده سال تحصيلم آرايشگاه كه رفتم با كله كچل برگشتم. مدرسه اينطور ميخواست. آرايشگر هم روي حرف مدرسه حرف نميزد. مثل خيلي جاهاي ديگرِ جامعه كه روي حرف مدرسه حرف نميزدند.
مهم نبود كچل كه ميكرديم زشت ميشديم و اعتماد به نفسمان خدشهدار ميشد. مهم حرف مدرسه بود. حمام رفتن آن سالها سخت بود. آب، زياد قطع ميشد، فشار نداشت، همه در خانه حمام نداشتند، آبگرمكنها نفتي بود. اين بود كه كچل بودن راهي براي زندگي بهتر هم بود. پسرهاي امروز كچل نميكنند. شايد به خاطر پدرهايي كه دردِ كچلي اجباري را چشيدهاند و از فرزندشان حمايت ميكنند. البته من در لباس معاونِ مدرسه هم پشتِ اين خواسته بحق دانشآموزان ميايستم. نوجوانها از كچل شدن گريزانند. بحق فكر ميكنند زشت و بيريخت ميشوند. مثلِ من كه فكر ميكردم. اما امروز كه در 40 سالگي به دلخواه تن به كچلي دادم، حس زشتي و بيريختي روزهاي نوجواني دويد به سمتم ولي خيلي زود از من دور شد و رفت. ديد يك خرسِ گنده بزرگسال را ديگر نميتواند از كچلي بترساند.
*معلم در تربت حيدريه