• ۱۴۰۳ شنبه ۳ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4736 -
  • ۱۳۹۹ دوشنبه ۱۷ شهريور

حوزه امتحاني

خرداد 1347
 آخرين روز امتحان نهايي ديپلمم.
حوزه امتحاني، در دبيرستاني دخترانه در خيابان ظهيرالدوله  بود.
بعدازظهر يك روز بهاري. جوانه‌هاي سبز درختان تهران. عطر پيچ امين‌الدوله روي ديوار خانه‌ها مستم مي‌كرد. سرخوش بودم و شاد. امتحان‌ها را خوب داده بودم و مهندسي مكانيك دانشگاه تهران را در يك‌قدمي خود مي‌ديدم. بعد از امتحان پرسشنامه‌اي بين دانش‌آموزان توزيع كردند كه يكي از سوالات اين بود كه اگر قرار شود استخدام وزارتخانه‌اي شويد، انتخاب شما چيست؟
من وزارت راه، وزارت آب و برق و پست و تلگراف و تلفن را نوشتم. چون آموخته بودم بايد جايي بروم كه به مردم خدمت كنم. آن روز 18 سال بيشتر نداشتم.
شهريور 1374
نه بهار بود. نه بوي پيچ امين‌الدوله مي‌آمد و نه من جوان و سرخوش بودم. شهريور 74  نه گرماي دلنشين تابستان را داشت و نه بوي خوش آمدن پاييز را. آن روزها سيد محمد(برادرم) بعد از سال‌ها تحمل رنج و درد، روح بزرگش از قفس تن جدا شده بود. آن شهريور، بوي گازهاي شيميايي جنگ را مي‌داد و داغي رنج‌هاي محمد را داشت و برودت حس نبودنش.
چند روزي بعد از شهادت سيد محمد  به ديدار پدر رفتم. ما دو نفر در اتاق تنها بوديم. توان نگاه به چشم‌هايش را نداشتم.  دو سرو جوان خود، سيدحسن و سيد محمد را در جنگ زير خاك گذاشته و كمر خم نكرده بود.
اما چشم‌هايش!
پدر، برگه كاغذ كوچكي را به من داد و گفت: اين را من سال‌ها پيش به سيد محمد  داده بودم. حالا به شما مي‌دهم كه مورد توجه‌تان قرار گيرد. به كاغذ تا شده خيره شدم. يعني در اين كاغذ چه بود كه سيدمحمد را آن‌گونه با عرشيان محشور كرد؟! اين كاغذ نقش يك گنج معنوي بود. پدر وقتي چهره متعجب مرا ديد، گفت: يك بيت شعر است. حدود سي و چند سال پيش. به زيارت امام رضا رفته بودم. براي غسل زيارت به  حمام رفتم.  سردر حمام اين شعر را نوشته بودند. اين شعر قلبم را تكان داد. 
شعر را خواندم. امتحان نهايي به يادم آمد و عشق به خدمت. به سيدمحمد با آن همه رشادت و بردباري‌اش و به سيدحسن 16 ساله كه بعد از 3 ماه در جبهه كردستان 6 هزار توماني كه پرداخت كرده بودند را به صندوق كمك به جبهه ريخته بود و وقتي دوستانش گفته بودند كه كمي هم براي خودت نگه مي‌داشتي، معصومانه جواب داده بود: 
آقام سفارش كرده پول قبول نكنم! 
ما سال‌ها بود كه از رفتار و منش پدر آموخته بوديم. 
يك سال بعد، برادرم سيدحسين، سيد محمد را در خواب مي‌بيند. سيدمحمد با همان چهره پيش از بيماري و با لباس‌هاي آراسته، او را در آغوش مي‌گيرد. سوال مي‌كند: 
محمد وضعيت آن‌ طرف چطوره؟ 
شهيد با لبخند رضايتي مي‌گويد: من قبول شدم. 
سيدحسين مي‌پرسد: به لحاظ چه كاري؟ 
شهيد: همين كارهايي كه مي‌ديدي. 
سيدحسين مي‌گويد: اصرار كردم كدام كار موثرتر بود؟ 
گفت: همين كه كساني كه مشكل داشتند به من مراجعه مي‌كردند و من مشكلشون رو حل مي‌كردم. 
باز شهيد مي‌خندد  و مي‌گويد: 
اينجا خدمت به مردم خيلي به درد آدم مي‌‌خوره. 
ما هرچه آموختيم از پدر بود.  از درس‌هاي ناگفته كه با كردار و رفتار به ما آموختند نه با كلام. در آن كاغذ يك بيت شعر ساده بود در سردر يك حمام. 
تا تواني به جهان خدمت محتاجان كن
به دمي يا درمي يا قلمي يا قدمي 
اين شعر را شايد صدها نفر خوانده و گذشته بودند. اما در قلب پدر چراغي روشن بود كه بر آن شعر تابيد و آن چراغي نبود جز خدمت به خلق. به دمي يا درمي يا قلمي يا قدمي. 
امروز حوزه امتحاني ديگر در دبيرستاني در ظهيرالدوله نيست، كل دنياست.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون