در سوگ درگذشت محمدرضا شجريان
حافظ موسيقي ايراني
ابوالفضل نجيب
همعصري الزاما به معني همنسلي نيست. در حالي كه همعصري بر تقويم مشترك و زيست در بازه و جغرافياي زماني واحد تاكيد دارد. همنسلي اما بر دردها و رنجها و آمال و آرزوهاي مشترك آدمها در عصرهاي مختلف و چه بسا از خلقت آدمي تا امروز حكايت و آنچه به لحاظ تاريخي انسانها را به هم متصل و به يك روح واحد تبديل ميكند همين دردها و آرزوهاي مشترك است. از اين منظر استاد شجريان همنسل بسياري نسلهاي گذشته تا حال و آينده خواهد بود. اينكه نسل من نوعي همزمان توفيق همنسلي و همعصري با او داشته باشد، ولو با فاصله سني 20ساله شايد براي خيليها در آينده حسرتبرانگيز باشد. شجريان را به لحاظ شخصيتي اولين بار در گفتوگوي طولاني با يكي از هفتهنامههاي آن سالها و به گمانم رستاخيز جوان شناختم. درباره همه چيز گفته بود. از تولد و سالهاي نوجواني و جواني و آشنايي با بزرگان موسيقي و راه يافتن به راديو و ناگزيري درباره انتخاب نام مستعار سياوش بيدگاني براي اولين اجراي سال 1346 در راديو مشهد و هجرت به تهران شروع فعاليت در برنامه گلها تا درباره پدر و اعتقادات خانوادگي و اينكه حافظ كل قرآن است و چرايي اجتناب از ترانه خواندن و گريز از فضاي حاكم بر موسيقي و محفل و مجالس رايج آن زمان. آن سالها يافتن چنين شخصيتي در عرصه هنر و موسيقي براي نسل تازه سر از تخم درآورده كه به هر موضوعي سرك ميكشيد و در جستوجوي مشروعيت براي بديهيترين نيازهاي روحي از جمله موسيقي بود، شجريان كم از كشف و هم مكاشفه همزمان با او و موسيقي نبود. از آن سالها كه به گمانم ميانه دهه پنجاه بود آن صدا همواره در خلوت و رياضتكشي نسلي كه از يك سو گوش به نوانديشان ديني و همدل در گرو جادوي موسيقي نهاده بود، شجريان با من و نسل من همراه و ماندگار شد. شايد همراه با صداي فرهاد و داريوش و يغمايي كه به نوعي موسيقي اعتراضي نسل ما را نمايندگي ميكرد. صداي شجريان نه صداي موسيقي اعتراضي آن زمان را نمايندگي ميكرد و نه با هيچ يك از صداهاي غالب همسويي داشت. صدا و شخصيت او چيزي بود از جنس و حال و هواي زمانهاي بسا فراتر كه ميتوان به نوعي بيصدايي تعبير كرد كه اما بر همه صداهاي زمانه خود غالب بود. هر چند در آن سالها و دلبستگي تام و تمام به قيل و قالهاي سياسي مجال زيادي براي شنيدن آواز و تصنيفهاي او نبود و شايد هم برخي محذوريتها در نزد دوستان مذهبي و انقلابي و حتي از نوع چپ كه صداي او را در رديف مخدرات سياسي و ايدئولوژيك و گرايشهاي بورژوازي و خصلتي محسوب ميكردند، مانع از اين توفيق ميشد. بهرغم اين همه پند و پندار اما ميشد در خلوتي ولو اندكي هم به نواي دل گوش فرا داد. آن شجريان اينگونه تا دروازه انقلاب با نسل من در عيان و نهان همراه بود. تا روزهاي انقلاب كه رفتهرفته اوج گرفت و تابوي موسيقي با صداي او شكسته و شجريان ناخواسته و براي اندك زماني كوتاه به نماد موسيقي انقلابي و مردمي تبديل شد. اما به يكباره همه چيز به خانه شك و ترديد و مشروعيت و در نتيجه انزواي خودخواسته و خانهنشيني استاد منتهي شد. با شروع جنگ تلاش شد موسيقي حماسي جايگزين و صداي او از حافظه شنيداري مردم پاك شود.
اين فضا اما در سالهاي دوم و سوم دهه شصت با انتشار كاست آستان جانان و استقبال مردمي شكسته شد و اين مصادف بود با سالهاي پرالتهاب و سرهاي پرسودايي كه برخي رخت بربستند و برخي به خلوت درون سركشيدند. در اين دوران صداي شجريان شد همدم و مونس تنهايي سلوكوار نسلي ميانه ترديد و تصميم و توامان تداعيكننده حزن و بغض و غمها و قصههاي چند نسل. در چنين فضايي آستان جانان و بيداد و مركبخواني به ماندگارترين بخش زندگي پرتلاطم نسل من نوعي تبديل شد. در آن سالها آستان جانان به غمگينانهاي ميمانست كه ميشد ساعتها و بيوقفه در خلوت و تنهايي با گوش جان شنيد و گريست و بعد از آن بيداد كه انگار استاد صداي مظلوميت چند نسل را ناله ميكرد و اينچنين صداي او به زمزمه اميد ساليان نسلي تبديل شد كه در خلوت و تنهايي و غربتشان همواره پژواك داشت و شجريان اينگونه در حافظه شنوايي نسل من ماندگار و جاودانه شود.
از اين منظر و بدون اغراق استاد شجريان را ميتوان به حافظ موسيقي ايران تشبيه و تعبير كرد. صدايي كه مثل ديوان حافظ در كنج دل و گوش و دل خانه ايرانيان جا خوش كرده و ميتوان با صداي او تفأل زد. صدايي كه براي خيل مردمان عادي مثل شعر حافظ تقدس دارد. صدايي كه انگار نه تنها حديث زمانه كه همه زمانهاي پيش و بعد از خود را ناله ميكند. بيترديد شخصيت شجريان چه بسا فراتر از صداي او در كوچه پسكوچههاي ذهن نسلهاي آينده و براي ابد جاوادنه است. او همچون حافظ به اقيانوسي ميمانست كه هر كس به فراخور و درك و معرفت ميتوانست و ميتواند از عمق و گستره و زيبايي آن بهرهمند شود.