دكتر جكيل و آقاي هايد
مرتضي ميرحسيني
«در تحقيقاتم... پي بردم كه بشر در حقيقت يك نفر نيست، بلكه دو نفر است... از نظر جنبههاي اخلاقي و فقط درباره خودم تحقيق كردهام و پي به دوگانگي ابتدايي بشر بردهام.
فهميدهام اين دو طبيعت وجودم در شعور خودآگاه من باهم در كشمكش هستند... اين بلاي بشريت است كه اين دو جنبه ناسازگار در يك فرد به هم چسبيدهاند.»
رابرت لويي استيونسن تقريبا از همان سالهاي نوجواني با اين موضوع، با مساله جدال خير و شر در درون هر انسان درگير بود و از زماني كه نويسندگي برايش جدي شد به نوشتن داستاني با اين مضمون فكر ميكرد. همسرش ميگفت: «شبي، نزديك صبح با صداي نالههاي لويي از خواب بيدار شدم.
چون به نظرم ميرسيد كه كابوس ميبيند بيدارش كردم، اما او با آزردگي گفت: چرا بيدارم كردي؟ داشتم داستان ترسناكي را در خواب ميديدم.» پيش از آن يكي از دوستان او كه معلمي به ظاهر نجيب و بيآزار به نظر ميرسيد همسر خود را با سم كشته و براي همين جرم هم اعدام شده بود. استيونسن ماجراي اين معلم فرانسوي را از ابتدا تا انتها، از زماني كه خبر مرگ همسرش را شنيد تا بازداشت و برگزاري دادگاه و بعد هم اعدام او را به دقت دنبال كرد.
حتي فراتر از تحقيقات پليس، گذشته دوست خود را بيرون كشيد و به شواهدي دست پيدا كرد كه نشان ميداد اين معلم سربهزير احتمالا قتلهاي ديگري، هم در فرانسه و هم در انگليس مرتكب شده است. همين ماجرا، باور او به دوگانگي شخصيت انسان را بيشتر كرد و به شكلگيري طرح خام و اوليه داستان دكتر جكيل و آقاي هايد منجر شد. البته رمان در نهايت نه درباره نيمهتاريك زندگي يك معلم كه داستان دردسرهاي بدفرجام زندگي رياكارانه يك پزشك است. بازنويسي نهايي آن كمتر از يك هفته طول كشيد و استيونسن در تمام اين مدت سخت بيمار بود.
كتاب سال 1886 در چنين روزي، ابتدا در امريكا (به قيمت يك پني) و 4 روز بعد در انگليس (به قيمت يك شيلينگ) منتشر شد و در ماههاي اوليه انتشار، فروش كمي داشت. تا اينكه روزنامه تايمز نقد مثبتي از كتاب نوشت و آن را به خوانندگانش معرفي كرد. فروش ناگهان بالا رفت و در مدت كوتاهي به 40 هزار جلد رسيد (تا قبل از آن 3 هزار نسخه هم نفروخته بود) و تا 1900 از مرز چند صد هزار جلد گذشت. بعد از آن نيز به زبانهاي مختلف ترجمه و بارها تجديد چاپ شد.
هنوز هم تفسير غالب از اين داستان، همان جدال دروني خير و شر است، هرچند برخي ديگر آن را با عبارات و واژگاني مثل «انسانيت و توحش» يا «تمدن و بربريت» تفسير ميكنند. استيونسن - به گفته يكي از زندگينامهنويسانش - معتقد بود هيچ انساني، هرچقدر هم به ظاهر درستكار و موجه، از خطا و لغزش مصون نيست و كساني كه اين واقعيت را انكار ميكنند بيشتر از ديگران در معرض تباهي اخلاقياند.
باورش اين بود كه انسان نجات نمييابد، مگر اينكه بپذيرد شرارت در وجود خود او هم هست و اين شرارت اگر مجال بيابد بر كل وجود انسان سيطره پيدا ميكند. تا امروز حداقل 120 فيلم و سريال و نمايش از اين داستان اقتباس شده است و حتي جالب اينكه استن لي در خلق شخصيت هالك شگفتانگيز- كه مدام از دكتر بروس بنر به هيولايي سبز و خشمگين تبديل ميشود – از استيونسن ايده و الگو گرفت.