بر سر دو راهي
حسن لطفي
گاهي وقتها در واقعيت اتفاقات طوري چيده ميشود كه آدم نميداند حقيقت چيست. درست مثل پايان فيلمهاي جدايي نادر از سيمين، درباره الي و... كه پايان بازي دارند. تفاوت سينما و واقعيت در اين است كه در اولي تو فرصت فكر كردن داري اما در واقعيت اين طور نيست. حداقل در امور روزمره اينطور نيست. بايد سريع عكسالعمل نشان بدهي. فرصت نداري كاري را بكني كه در يكي از مجلات (اطلاعات هفتگي) در سالهاي دور انجام ميشد. منوچهر مطيعي، پاورقينويس معروف آن سالها، بخشي به نام بر سر دوراهي داشت كه از دل نامههاي خوانندگان بيرون ميآمد. هر كس در موقعيت چهارراه چه كنم قرار داشت، ماجرايش را تعريف ميكرد و خوانندگان به او ميگفتند كدام راه براي رفتن بهتر است. اينكه آن نويسنده نامه به جواب درستي ميرسيد يا اصلا خوانندهاي وجود داشت يا همه بر سر دو راهيها محصول تخيل منوچهر مطيعي بود، موضوع اين نوشته نيست. اما لابد در همان روزگار هم اتفاقاتي بوده كه شاهدش، فرصت نامهنگاري و مشورت نداشته است. منظورم وقايع مهم و اساسي نيست. قصدم اشاره به اتفاقاتي از جنس صحنههاي كمكخواهي است كه اين روزها به كرات شاهدش هستيم. صحنههايي كه افراد درمانده و فقيري سد راهت ميشوند و بر سر دو راهي قرارت ميدهند. پاسخ به خواست آنها اگر اغراق نكنم از فهم پايان فيلم جدايي نادر و الي سختتر است. چراكه درخواستكننده ميتواند متكدي بينيازي باشد كه براي تيغ زدن ديگران چند ساعتي لباس ژنده ميپوشد. البته اين همه واقعيت نيست. بعضي وقتها ميتواند مادر درماندهاي باشد كه تاب گرسنگي فرزندانش را نداشته و چهرهاش را زير چادر مندرسش پنهان كرده و جلوي اين و آن سد ميشود و با صداي لرزان صد گرم گوشت، نيمكيلو مرغ، ميوه يا ... طلب ميكند. دانستن اينكه وقتي يك نفر سد راهت ميشود و از تو طلب كمك ميكند، كدام يك از اين دو نفر است چندان ساده نيست. گمانم بهتر است از همين لحظه به چنين برخوردهايي فكر كنيم. چراكه تعداد اين آدمها روزبهروز زيادتر ميشود. ظاهرا كسي هم به فكر درمان اين درد نيست. بله درمان و گرنه جمعآوري و برخورد قهرآميز براي بعضيها كار چندان سختي نبايد باشد.