• ۱۴۰۳ شنبه ۱۲ آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4855 -
  • ۱۳۹۹ دوشنبه ۱۳ بهمن

خاطراتي از بهمن ۵۷

سيدمحمدعلي ابطحي

روز ۱۲ بهمن  اولين كاري كه كردم با فهيمه به خانه آقاجان رفتيم. همه خانواده دور هم جمع شديم، قرار بود با تلويزيوني كه آقاي اورعي به آقاجان هديه داده‌ بود، سخنراني امام را ببينيم. برنامه شروع شد، هواپيما را نشان داد و بعد امام كه از پله‌ها پايين مي‌آمد. در خانه ما هم تلويزيون تابو بود و هم امام، مادرم نمي‌دانست ابراز احساسات بكند يا نه.  روز بعد كه تلويزيون را روشن كرديم به جاي امام، آقاي هاشمي‌رفسنجاني سخنراني كرد. اين اولين ‌باري بود كه تصوير ايشان را مي‌ديدم. دو، سه روزي از آمدن امام مي‌گذشت كه دايي گفت، مي‌خواهد به ديدن ايشان برود. من و فهيمه ‌با ژيان و دايي هم همراه با خانواده سوار پيكان خودشان شدند و به سمت تهران راه افتاديم. شب را در شاهرود مانديم، محلي‌ها كه فهميدند آقاي هاشمي‌نژاد همراه‌مان است جلسه‌اي ترتيب دادند و دايي هم منبر مفصلي رفت و اخبار روز را به آنها رساند. امام در مدرسه علوي اقامت داشتند و همانجا مردم را مي‌ديدند. به تهران كه رسيديم عهد و عيال را به منزل دايي سيدعلي رسانديم و يك راست به مدرسه علوي رفتيم. غروب هفدهم بهمن بالاخره به مدرسه رسيديم. خيلي شلوغ بود، دايي در طبقه بالا به ديدن امام رفت و من هم در طبقه پايين چند ساعتي را يك گوشه‌اي چمباتمه زدم.‌ براي شام يك تخم‌مرغ آبپز خوردم، خواب و بيدار بودم، يك‌مرتبه صدا بلند شد كه امام دارند براي نماز صبح مي‌آيند. امام آرام و باوقار همراه با دايي، آقاي حقاني و دو نفر ديگر از پله‌ها پايين آمدند. امام به سر سجاده‌شان رفتند. با جمعيت اندكي اولين نماز صبحم را پشت‌سر امام خواندم. انصافا عجب ابهتي داشت ديدن قيافه مردي كه از كودكي اسمش را قاچاقي مي‌برديم. صبح‌ها خانم‌ها ديدن امام مي‌آمدند و عصرها آقايان. فهيمه و خانواده دايي صبح آمدند و رفتند. عصر ۱۹ بهمن روزي بود كه نيروي هوايي‌-‌ همافران‌- در مدرسه علوي به ديدن امام آمدند و من هم شاهد اين واقعه مهم و غريب بودم. امام به هيچ نهاد و سازماني اجازه ملاقات نمي‌دادند و اين تنها ملاقات غيرعمومي با يك صنف خاص بود.شب از مدرسه علوي دل كنديم و خانوادگي به منزل آقاي حاج محمود لولاچيان رفتيم.صبح ۲۰ بهمن به قم رفتيم و صبح ۲۱ از قم به جاده زديم. از مسير جاده هراز به قصد بهشهر و بعد هم مشهد حركت كرديم. به امامزاده ‌هاشم كه رسيديم صداي تيراندازي پيوسته از تهران به گوش مي‌رسيد.به ساري كه رسيديم جمعيت عجيب و غير‌قابل تصوري در خيابان بود. آقاي هاشمي‌نژاد شب يك منبر در ساري رفت. ميانه جلسه يك پاسبان كه از ترس به خود مي‌لرزيد، خبر داد كه مردم ريختند كلانتري و همه اسلحه‌ها را غارت كردند. اين وسط مجاهدين و فداييان خلق فقط دنبال جمع‌آوري اسلحه بودند البته نه به اين نيت كه بعدا مقابل جمهوري اسلامي بايستند. معتقد بودند كه اين پيروزي نيست، ارتش حتما وارد عمل مي‌شود و بايد آماده مبارزات مسلحانه خياباني شد. بعد ازظهر بيست و يكم از راديو حكومت نظامي سراسري اعلام شد، عصر همان روز از طرف امام يك بيانيه كوتاه منتشر شد مبني بر اينكه امروز بر همه مردم تهران واجب است كه از خانه‌ها بيرون بيايند. مردم هم بلندگوهاي مساجد را روي ماشين‌ها سوار كردند و اعلاميه را كوچه به كوچه مي‌خواندند.  احتمال قوي مي‌رفت كه دولت بخواهد به وسيله حكومت نظامي عليه امام كودتا كند و ايشان را بگيرند ولي ملت از هر كوچه پس‌كوچه‌اي به خيابان‌ها ريختند. ساعت ۱۱، ۱۲ شب به بهشهر رسيديم جمعيت هنوز در خيابان بود. روز بيست و دو بهمن، خانه دايي سيد‌محمد در بهشهر بوديم. مرد نازنيني كه كار آزاد داشت و در شهر شهره به پاكي و حرمت بود. سر ناهار، اخبار ساعت 2 اعلام كرد ارتش بي‌طرفي خودش را اعلام كرده. آقاي هاشمي‌نژاد دو زانو نشست و محكم به پايش كوبيد و گفت: رژيم شاه سقوط كرد. اين عجيب‌ترين و تكان‌دهنده‌ترين جمله‌اي بود كه تا آن روز شنيدم.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون