نگاهي به مجموعه داستان «سرم را چسباندم روي تنشان» نوشته شيرين ورچه
در جست وجوي فراموشي
مهدي معرف
«سرم را چسباندم روي تنشان» مجموعه پرافتوخيزي است. داستانها گاه از هم فاصله ميگيرند و زبان و لحنشان در يك دايره نمينشيند. با اين وجود ميتوان روي چرخيده همه داستانها را به سوي مشخصي ديد. همچون مزرعه آفتابگرداني كه گلهايش به خورشيد سر كشيدهاند. داستانها ميان مرگ و زندگي و فراموشي و بيهودگي ميخواهند معنايي را بجويند؛ معنايي كه آدمهاي اين مجموعه اغلب نمييابند و از نيافتنش رنج و خسران ميبينند. چرخشي چشم دوخته بر مسالهاي بنيادي و دغدغهاي وسعتيافته. روايت «ايستگاه بيگاه» چشمي مشاهدهگر دارد. توصيفي كه از قطار ميشود، شخصيتي و هيبتي به قطار ميدهد كه از جنبه نمادين و سمبليك فراترش ميبرد و اين قطاري كه نمادي از زندگي است، بدل به خود زندگي ميشود. داستان اما در جايي موازي توصيف مشاهدهگرانهاش، راهش را جدا ميكند. انگاري كه نويسنده به سبك و لحن خودش پشت كند. راوي فلسفه ميبافد و احساسي ميشود. آه به شيشه روايت ميدمد و روايت را مكدر ميكند. شقي از داستان مثل پايي افليج با زبان و فرم همراه نميشود و اينگونه داستان در درون قطار روايتش پيچ ميخورد و گيج ميشود. داستان «فراموششده» هم نگاه مشاهدهگري دارد و وحشت و اضطراب را آهسته به درون كلمات مياندازد. مشاهده از جزييات بنا شروع ميشود و به درون و عمق عمارت ميرود. روايت به زندگي عزتالملوك ورود ميكند و تصويري كنجكاو و دلهرهآور را پيش ميكشد. عمارت ميتواند نمادي از ايران باشد. ساختماني مخروبه كه براي خود زماني عزت و اعتباري داشته. راوي ميخواهد بنا را ترميم كند.كسي دستي نميجنباند و در اين ميان راوي نيز به دنياي رفتگان ميرود. انگار بيش از آنكه عمارت به فراموشي سپرده شده باشد، اين راوي است كه به فراموشي سپرده ميشود. ساختمان عمارتي است كه ميگويند اگر كسي شب را در آن صبح كند، صاحب ثروت ميشود؛ گويي ثروت همان فراموشي است و راوي با فراموشي و ناپديد شدن به ثروت ميرسد. او مرتبا به ياد ميآورد يا ميخواهد كه دوباره به ياد بياورد. روندي كه منتج به از ياد رفتن ميشود.
«درياي آزاد» آرام و كشيده و خالي روايت ميشود. داستان تجسم آرزوهايي كه راوي دوست داشت محقق شود. راوي از نقطهاي در خانه، نسرين را كه آبهاي درياي آزاد را ميپيمايد، نظاره ميكند و تحققيافتگي آرزوهاي خود را در او ميجويد. راوي آرزوهايش را مثل مگس خستهاي كه روي نقشهاي حركت كند، پي ميگيرد. عكس سرش را ميبرد و ميگذارد روي عكس تن زنها در مكانهايي كه او دوست دارد در آن جاها ميبود. داستان مثل تجميع خواستهها در نقطهاي به دور از خود است. تصويري مثل از دست دادگي يا فراموشي از دست دادگي. خستگي و آهستگي روايت همچون تفاله چايي در ليوان تهنشين ميشود و در بافت و تن داستان مينشيند. از اين روي «درياي آزاد» داستاني يكپارچه و آزمند است كه افسوس و از خود ماندگي شخصيت راوي را به خوبي منتقل ميكند. در داستانهاي مجموعه، جداافتادگي نقشي براي خود دارد. اين جداافتادگي با فراموشي و از دست دادگي همراه ميشود. از اين منظر مفهوم جستوجو هم هويت پيدا ميكند و مقابل مينشيند. در ديگري جستن و يافتن يا نيافتن،گونهاي تن را به فراموشي سپردن است و تن به عنوان بخشي از هويت انكار ميشود. جايگزيني تمهيدي براي پوشاندن است و تن ديگري، تمناي ديدهشدن تن خود است كه نفي ميشود.
«نبش قبر» زباني را به دندان ميگيرد كه در دهان جهان مردگان ميچرخد. احساس آرامشي كه راوي از خوابيدن روي صندلي دندانپزشكي دارد مثل نگاه كردن به مردهاي در غسالخانه است. داستان در حوالي مرگ ميگردد و پوسيدگي و اضمحلال سراسر روايت را در بر ميگيرد. مرگ در اين داستان وجههاي آرامشپذير دارد و دعوت به مردن خود را به جاي زندگي مينشاند. از درد خبري نيست و هر چه هست، خاطرهاي دور و مبهم است كه زير دستگاه پزشكي كه روي دندان كار ميكند،كمرنگ و محو ميشود. «نبش قبر» بيش از آنكه گشودگي چيزي خاك شده باشد، پوشيدن چيزي خاك نشده است. پر كردن فضايي خالي كه به احتضار تسليم شده. داستان مثل آماده شدن براي تشريفات مراسمي است كه بايد پذيرايش باشيم؛ مراسمي كه مرگ و از ميان رفتن را در خود جاي ميدهد و زندگي را مثل اسباب سفر، بسته نگه ميدارد. در جايي از داستان صحبتهاي دندانپزشك و دستيارش بريده به گوش ميرسد. صداي متهاي كه دندان را حفاري ميكند، مانع ميشود كه راوي گفتوگوها را كامل بشنود. صدا تبديل مرزي ميشود كه ميخواهد راوي را هر چه بيشتر و ضخيمتر از جهان زندگان و دنياي روزمره دور كند. راوي به اين واقعه با آسودگي و رضايت تن ميدهد. تسليمي كه در اين داستان جريان دارد، بيحسي و مردگي را دامن ميزند. از اين روي «نبش قبر» بيشتر شبيه به مراسم خاكسپاري است. در اين داستان بريدگي و گسست را هم ميتوان مشاهده كرد. تاكيدي كه بر دندان ميشود به عنوان بخشي از بدن و به دست ديگري سپردنش، شكلي كلاژ گونه به خود ميگيرد. همچون داستان «سرم را چسباندم روي تنشان» در اينجا هم بخشي از خود، وابسته به ديگري ميماند. امري كه نشاني از فراموشي است. از چيزي به چيزي ديگر تبديل شدن است. در معرض قرار داده شدن است. شكلي از تن نمايي كه در داستانهاي ديگر مجموعه هم هست.
«مخلوقالخلقهها» نگاهي رو به جاودانگي دارد. روايتي كه در عين مرگخواهي، وحشتش از مرگ را هم پنهان نميكند. راوي نويسنده، وحشت ديده نشدن دارد. ترس از فراموشي به او چشم سوم ميدهد و جهان اينگونه خودش را در بُعد ديگري مياندازد. در اين داستان كلمات مثل ماري در خود ميپيچند و روايت را به تصويري تكه شده و دوباره به هم چسبانده شده بدل ميكنند. اين شكل از روايت، دست نويسنده را از آستين داستان بيرون مياندازد. با اين وجود همچنان دغدغه نويسنده ميتواند خودش را در صدر بنشاند. اندام و زمان دو عنصر كليدي اين داستانند. سبزه و مار و درخت از چشم سوم ديده ميشوند و رابطهاي ميان زندگي و جنسيت و انتقام و مرگ شكل ميگيرد. دختري كه تبديل به مار ميشود و از مردها انتقام ميگيرد، خودش در روند انتقامخواهي، تبديل به شكل و نمادي از آلت مردانه ميشود. تبديل به عضوي متجاوز ميشود تا آنچه را كه بر سرش آمده باز گرداند. در اين داستان خشمي نهفته وجود دارد كه از بازمانده ميل به زندگي شكل گرفته. چشم سوم، نظارهگر و متفاوتبين است. نويسنده خود را در ميانه خواستن ميبيند. در ميانه ديدن و ديده شدن. اگر نبيند ديده نميشود و اگر ديده نشود از ميان ميرود. خضر در اين داستان به جز آن نقش جاودانگي يا همراه با آن نقش عنصري مشاهدهگر را هم دارد. ميل راوي براي تماشا شدن ميلي قدرتمند است. وقتي خضر راوي را مينگرد به اين معناست كه ابديت دارد او را نگاه ميكند. جاودانگي با خود شكلي از قدرت را به همراه دارد. انگاري ديده شدن توسط قدرت، بخشي از قدرت را به ما تنفيذ ميكند. راوي در حمام است و خضر و دختر او را مينگرند. در اينجا برهنگي برابر جاودانگي مينشيند. چيزي را كه پنهانش ميكنيم بر كسي كه ناميراست عرضه ميكنيم؛ گويي كه عرياني بخشي از جاودانگي را با خود حمل ميكند. اينگونه مشاهده ميكنيم كه در جهان داستاني مجموعه چرخشي ميان پنهان و آشكار اتفاق ميافتد. ميلي هم به دست درون كيسه گذشته كردن وجود دارد تا شايد گذشته آن چشم آيندهبين را ارزاني دهد. «كلاغ سر» متفاوتترين داستان مجموعه از جهت فرم است. داستان زني كه مسخ ميشود و كلاغي روي سرش لانه دارد. تنهايي و حجم انبوه پريشاني كه در سر جمع شده و ديگر اعضاي بدن را هم تغيير ميدهد. زني كه خود تبديل به پرنده ميشود و زندگي را در جايي بيرون از زيستش ميبيند. راوي در خاطره يا روياي خود كسي را ميبيند كه در سرش موريانهها لانه دارند. تفاوت، ميلي از جذب متفاوتها را با خود ميآورد.
چند داستان فرعي به روايت اصلي گره ميخورد و انسجام بيروني روايت در درونش آشفتگي به همراه دارد. مرد همسايه زنش را ميكشد و پيرمرد خياط به راوي بيتوجه است.كلاغ با آن قامت سياه و صداي قارقارش تصويري از مرگ دارد و بالهايي با پرهاي سفيد، بارقهاي از زندگي را با خود ميآورد. تضاد و نبردي دايمي كه داستانهاي مجموعه را به هم مربوط ميكند.