آشغالهاي دوستداشتني
علي مسعودينيا
در ميان طلايهداران نمايشنامه مدرن امريكايي، هيچكس مثل تنسي ويليامز نميتواند با دو، سه شخصيت در يك فضاي بسته و مجموعهاي سخاوتمندانه از ديالوگهاي نزديك به كلام روزمره، يك درام پرتنش و جذاب و درخشان بيافريند. نمايشنامهنويسان ديگري چون آرتور ميلر و يوجين اونيل و بعدها ديويد ممت هستند كه كارشان اين خصلتها را دارد. اما انگار تنسي ويليامز چنين موقعيتهايي را ملموستر و باورپذيرتر و جذابتر از همه ميآفريند و شايد دليل اقبال بلندش در اقتباس سينمايي از آثارش ريشه در همين خصلت داشته باشد. با اينكه فرمولها و چارچوبهاي درامنويسي ويليامز در كارهاي مختلفش به هم نزديك و تا حدي مكرر هستند و حتي معناهايي كه مدنظر دارد؛ از آن حيثيت اگزيستانسيال و اخلاقي «شب ايگوانا» و «گربه روي شيرواني داغ» بگير تا نابودي ناتورال/ سوپرناتورال آدمهاي ضدجريان در «باغ وحش شيشهاي» و «ناگهان تابستان گذشته»؛ اما هيچ براي آدم تكراري و كهنه نميشوند كارهايش و ميتوان بارها و بارها ديدشان و خواندشان و به تماشايشان نشست. ويليامز در خلق شخصيتهاي زنده و خاص مهارتي ستايشبرانگيز دارد؛ قهرمانهايش اگرچه چندان نشاني از كنشهاي قهرمانانه ندارند، اما به شدت كاريزماتيك و دوستداشتني هستند و تقصيرها و عيوبشان را هم حتي ميتوان بخشيد؛ به ياد بياوريد بلانش و استنلي را در «اتوبوسي به نام هوس» كه هر دو خطاكار و ناكاملند اما جذاب و كاريزماتيك؛ يا باز «بريك»، «مگي» و «پدربزرگ» را در «گربه روي شيرواني داغ» به خاطر آوريد كه بهرغم تمام فراز و فرودهاي شخصيتي در هر برهه از داستان يكيشان ما را با خود همدل و همراه ميكند و اين اوج هنر تنسي ويليامز است و باز لاورنس در «شب ايگوانا» كه حتي از منظر مذهبي نيز خطاكار است اما به راحتي در انتهاي نمايش دلمان ميخواهد ببخشيمش و برايش آرزوي رستگاري كنيم. واقعگرايي ويليامز و اصرارش بر اينكه هر كسي را بايد با توجه به موقعيت و شرايطش قضاوت كردو البته بازنمايي خلق و خوهاي ناخوشايند انسان مدرن، بزرگترين خصلت آثار اوست و شايد مهمترين دليل ماندگاري و قابل فهم بودن نمايشنامههايش.