روزنامه پيام و مدير آن
مرتضي ميرحسيني
نوزدهم فروردين 1302 اعلاميه انتشار روزنامه پيام منتشر شد. امتياز اين روزنامه به ابراهيم فخرايي از ياران سرشناس ميرزا كوچك جنگلي تعلق داشت كه همچنان به آرمانهاي عدالتخوهانه جنبش جنگل وفادار مانده بود(از زمان مرگ ميرزا يك سال و چند ماه ميگذشت). سرمقاله نخستين شماره اين روزنامه با جملاتي كه مبارزهطلبي از آن برداشت ميشد به «حمايت از توده زحمتكشان بيسروسامان و دفاع از حقوق مشروعه يك مشت بينوا و حمله به مفتخواران و غارتگران» اختصاص داشت. دفتر روزنامه پيام در رشت بود و از اين رو در حوزه كاري تيپ شمال قرار ميگرفت. فرمانده اين تيپ همان زمان نامهاي محرمانه به وزارت جنگ نوشت و به صاحب امتياز روزنامه برچسب كمونيست زد و به خطر اين فرد- از نظر او- بدسابقه اشاره كرد. در انتهاي اين نامه از قول رييس نظميه رشت پيشنهاد شده بود، بهتر است از ادامه كار روزنامه پيام جلوگيري شود. وزارت جنگ نه بيدرنگ بعد از دريافت نامه كه پس از بررسي موضوع و مشاهده اين واقعيت كه روزنامه پيام، نشريهاي اثرگذار است و شماره به شماره تعداد خريداران و خوانندگانش بيشتر ميشود، دستور به توقيف آن داد. فخرايي بعد از تعطيلي اجباري پيام مدتي با روزنامه طلوع همكاري كرد، بعد خودش ماهنامه فروغ را راه انداخت و حتي بعدتر به فرخييزدي براي انتشار توفان كمك كرد. اما روزنامهنگاري و كار مطبوعاتي جز مقاطعي كوتاه، اولويت اصلي زندگي فخرايي نبود و او بيشتر عمرش را به قضاوت و وكالت سپري كرد. متولد رشت و پدرش از تجار معروف گيلان بود. دوره تحصيلات مقدماتياش در رشت گذشت و بعد براي ادامه تحصيل به سوريه رفت كه آن زمان بخشي از قلمرو دولت عثماني بود. جنگ اول جهاني كه شروع شد به ايران برگشت و مدتي بين گيلان و تهران در رفت و آمد بود تا اينكه به شورش مردم گيلان ضد روسهاي اشغالگر- موسوم به نهضت جنگل- پيوست. در آغاز منشي ميرزا كوچك بود و بعد تقريبا همه كارهاي دفتري و حسابداري به او سپرده ميشد. در جمهوري گيلان، وزارت فرهنگ را به عهده گرفت و در همان سالهاي بحراني، چند مدرسه در گوشه و كنار گيلان ساخت. بعد از سركوب جنگليها مدتي به زندان افتاد و پس از آزادي به انزلي رفت و مدير يكي از مدارس آنجا شد(سال 1301). آن سال با اعتصاب معلماني كه حقوقشان عقب افتاده بود، همراه شد و به همين «جرم» شغلش را از دست داد. ميتوانست به كمك دوستان و ارتباطات خانوادگي به شغل پدرش برگردد اما تجارت را دوست نداشت. زمان علياكبر داور از طريق كلاس قضايي به دادگستري رفت و بيشتر عمر كارياش در همين تشكيلات گذشت. نيمههاي دهه 1320 با بهرهگيري از فضاي باز سياسي آن سالها به كمك برخي همفكرانش حزب جنگل را تاسيس كرد اما خيلي زود از فعاليت سياسي دلزده شد و از اين فضا فاصله گرفت. گويا بعد از كودتاي 28 مرداد از دادگستري حكم بازنشستگي گرفت، كار وكالت را شروع كرد و به قول قديميهاي ما «چه وكيلي هم بود.» در كارهاي خير و پرفايده مثل ساخت يا بازسازي مدارس و تجهيز كتابخانهها هميشه پيشقدم ميشد و در ساخت و توسعه كتابخانه ملي رشت هم مشاركت كرد. من يك سالم بود كه او در تهران از دنيا رفت و در رشت تدفين شد. بدن او را در سليمان داراب كنار قبر ميرزا كوچك به خاك سپردند(زمستان 1366) و از اين رو هرگز او را از نزديك نديدم. اما نام و خاطرهاش براي ما گيلانيها بسيار محترم است و بيشترمان او را به بزرگي و نيكنامي ميشناسيم. چند كتاب نوشته كه مشهورترين اثر در ميان آنها همان كتاب «سردار جنگل» روايت زندگي ميرزا كوچك و شرح ماجراي پرافتوخيز جنبش جنگل است. او اين كتاب را با اين جمله از لئو تولستوي آغاز ميكند:«زندگي براي همه كس عزيز است ولي براي مرد بزرگ، شرف از آن برتر است.»