• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۲۹ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4897 -
  • ۱۴۰۰ پنج شنبه ۱۹ فروردين

آبي‌‌ها

جمال ميرصادقي

«اسم من زيباست اسم تو؟» 
«فرهاد»
«ما مهماني آمده بوديم اينجا. داريم مي‌رويم» 
«باز هم مي‌آييد؟»
«نه، دوست‌هاي اين‌جايي‌مان، مي‌آيند پيش ما.»
«خوشحالم ديدمت.»
«من هم.»
«از كجا آمده‌ايد؟» 
«ازكشور آبي‌ها.» 
 «كشور آبي‌‌ها كجاست؟»
«پشت شهر اسم ندار.»
«شهر اسم ندار، كجاست؟» 
«آن كوه‌ها را مي‌بيني كه برف‌‌هاش هنوز آب نشده پشت آنها.»
«گفتي كشور آبي‌‌ها؟» 
«آره، كشور توريستي است، پشت شهر اسم نداراست. از شهر اسم ندار كه بگذري، مي‌رسي به يك بيابان، مي‌رسي به يك جنگل و مي‌رسي به يك كوه تخم‌مرغي، پشت آن كوه كشور ما، آبي‌‌هاست، خانه ماست. كشور قشنگي است. اگر بيايي مهمان مايي و تو شهر مي‌گردانم‌تان، مي‌آيي؟»
 «حتما مي‌آيم.»
 «هر وقت خواستي بيايي، خبرم كن.» 
«باشه. بهت زنگ مي‌زنم.» 
«من، منتظرت مي‌مانم. خوشحال مي‌شوم اگر بيايي.»
به شهري رسيد كه پر از درخت‌‌هاي خزان‌زده بود. همه‌چيز براي او ناشناخته بود. مردم غريبه و ناشناس بودند. از هر كسي نشان شهر آبي‌‌ها را مي‌گرفت، به او جوابي نمي‌داد. مي‌آمدند و از كنار او مي‌گذشتند. خانه‌ها و مغازه‌ها را نمي‌شناخت. در كوچه‌ها و خيابان‌هاي تودرتويي مي‌گشت. از كوچه درمي‌آمد، به خيابان مي‌رسيد و از خيابان سر از كوچه‌اي درمي‌آورد. از خيابان‌ها و محله‌ها گذشت. فروشگاه‌ها و مجتمع‌ها و ساختمان‌ها را دور زد و از اين خيابان به آن خيابان و از اين محله به محله ديگر رفت و از جايي به جاي ديگر، بازگشت به همان جاي اول. زن‌‌ها و مرد‌‌ها مي‌آمدند و مي‌رفتند، كسي به او اعتنا نمي‌كرد. دوباره راه افتاد و از كوچه‌ها و خيابان‌هاي بسياري گذشت و خانه‌هاي تازه ساخته و مجتمع‌هاي نوسازي را پشت سر گذاشت. با زن‌ها و مردهاي زيادي برخورد كرد كه هيچ‌يك را نمي‌شناخت. هوا سرد و سوزان بود و آسمان گرفته.
از مردي كه از كنار او مي‌گذشت، پرسيد: 
«اسم اين شهر چيه؟»
«اسم ندار.»
«راه بيابان كجاست؟»
 مرد دستش را به طرفي دراز كرد. 
راه بيابان را در پيش گرفت. سرما در رگ و پِيَش مي‌دويد و پاكشان پيش مي‌رفت. دور و برش آب بود و آب. مي‌غريد و بالاتر مي‌آمد. گندش به دماغش مي‌زد. برگشت و راه ديگري را در پيش گرفت كه در آن بوته‌ها ي نورسي زمين را پوشانده بود. هرچه پيش مي‌رفت، زمين سبز‌تر مي‌شد و درخت‌‌هايي سر بر مي‌آورد. به جنگل رسيد.
«مي‌رسي به يك جنگل و يك كوه تخم‌مرغي...»
 قدم‌هايش را تند كرد. از ميان جنگل گذشت. شبي را به سر آورد. بيدار كه شد، آفتاب زده بود و كوه تخم‌مرغي پيدا شده بود. زيبا بالاي كوه ايستاده بود و او را صدا مي‌كرد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون