براي كه زيباست شب واقعا؟!
جابر تواضعي
برايتان قصه كسي را تعريف كنم كه كموبيش بيست سال بود زندگي مجردي و نيمهمجردي داشت و شبهاي زيادي از اين بيست سال را در خوابگاه، خانه مجردي تكنفره، خانه مجردي چندنفره، مسافرخانههاي ارزانقيمت به صبح رسانده بود. هميشه هم روي تخت طبقه دوم ميخوابيد. تا اينكه يك شب در يكي از اين سفرها، نصف شب توي خواب غلت زد. وقتي فهميد توي محاسبهاش براي عرض تخت يك مثبت و منفي اشتباه كرده كه ديگر دير شده بود. جاذبه زباننفهم نامرد به كاشفش كه جناب نيوتن هم باشد رحم نكرد، چه رسد به قهرمان قصه ما. بنابراين شاتالاپ... نقطه عطف تراژيك و گريهآور داستان اين است كه ميخواهم بگويم. ولي اگر خندهتان هم گرفت، اشكالي ندارد. آمادهايد؟ شخصيت اصلي اين داستان خود من هستم!
در لحظه سقوط، صداي برخورد استخوانهاي كتف چپ و زانوي چپم با كف زمين بيفرش اتاق در گوشم ميپيچد. وقتي همه بيدار ميشوند و چراغها را روشن ميكنند، ميفهمم صدا فقط توي گوش من نپيچيده. دورم جمع ميشوند و خوابآلود و ناباور نگاهم ميكنند. مخلوطي از درد شديد و خجالت قاطي ميشود و در يك لحظه، هزار و يك سوال ذهنم را پر ميكند؛ حالا با اين كتف دررفته و زانوي شكسته چه غلطي بايد بكنم؟ كي و چه جوري بايد من را برگرداند تهران؟ تا چند وقت از كار و زندگي ميمانم؟ چطور بايد براي ملت توضيح بدهم چي شده كه بهم نخندند؟
همزمان حالت تهوع ميآيد سراغم. بچهها بلندم ميكنند و روي يكي از كاناپهها ميخوابانند. در همان حال، حواسم هست كه دست و پاي شكسته را نبايد خيلي تكان داد. سعي ميكنم سنگينيام را نيندازم سمت چپ. بعد به اين نتيجه ميرسم كه چون دارم فكر ميكنم، پس مشاعرم كار ميكند. اين مخ لامصب تنها جايي است كه التماس ميكني و هيچوقت از كار نميافتد. كي ميگويد تنبلي بد است؟ اگر بهخاطر تنبلي كولهپشتيام را به جاي كمد پاي تخت ول نميكردم، معلوم نبود چي ميشد.
بچهها همانطور ايستادهاند و بروبر نگاهم ميكنند. بالاخره مجبور ميشوم بگويم برايم آب قند بياورند. يك ليوان آب با كلي قند آبنشده ميدهند دستم. رويم نميشود بگويم جان همزدن ندارم. من هم ميزنم و آنها نگاه ميكنند. قندها هم هزار ماشاا... مثل شن ميمانند. دست آخر آبش را سر ميكشم و قندها را جداگانه ميمكم. فشارم در حالت عادي هم پايين است، حالا كه ديگر هيچي.
با خجالت ميگويم يك آب قند ديگر درست كنند و خواهش ميكنم قندهاي آبنشده را هم بزنند. چندتا سوال مسخره ميپرسند كه مثلا سطح هوشياريام را بسنجند. تهوعم بيشتر ميشود. خودم را ميرسانم به دستشويي و ميشود آنچه نبايد. بعد روي كاناپه ولو ميشوم. آقاي محقق كه هماتاق ماست، اصلا بيدار نشده. مهدي قزلي هم تازه از راه ميرسد. نگران ضربه مغزي است. چندتا تلفن ميزند به اينور و آنور و راه به جايي نميبرد. ميدانم از اين بابت جاي نگراني نيست و بايد از كولهپشتيام ممنون باشم. اما زانويم بدجور زُقزُق ميكند و ميترسم كتفم شكسته باشد. بچهها لطف ميكنند و يك پتو برايم ميآورند. دمِ خواب گرم كه بر درد غلبه ميكند.
ادامه دارد