دوچرخهسواري پير و لاغر، آرام و موزون، ركابزنان نزديك ميشود
دنجِ شب
ناصر قادري
از وقتي افسانه گذاشت و رفت، قيد همه چيز را زدهام. در خانه ميمانم. مدتهاست حوصله هيچكس و هيچ كاري را ندارم، حتي حوصله خانواده و دوستان زنم و خودم را. مشتي متظاهر. افسانه ميگفت: «آخه من كه نميتونم هميشه ور دلت بشينم و از مطالعاتت هيجانزده بشم! هر شب خودتو توي كتابخونت غرق ميكني و تا لنگ ظهر ميخوابي. با كسي هم كه رفت و آمدي نداري.»
خودم هم ديگر دارم از دست خودم كلافه ميشوم. كسي پيدا نميشود به من بگويد: با اين همه سختگيري به كجا رسيدهاي؟ ميبيني كه همه دورت را خالي كردهاند. حالا اگر تنهايي اذيتت نميكرد يكچيزي، ولي از وقتي افسانه گذاشت و رفت، روي خودت آوار شدهاي. اصلا گور پدر حقيقت، زندگيات را بكن و خوش باش. چي كار داري با ديگران؟ تظاهر ميكنند، خب بكنند. مدام سخنراني ميكني: «رياكاري پدر مملكت را درآورده. جامعه دچار شقاق رواني شده. نميشود مدتي طولاني سوار دو اسب راند، بالاخره در يك نقطهاي از وسط جر خواهيم خورد.»
افسانه ميگفت: «كتاب! توي آشپزخونه كتاب، توي توالت كتاب، همهجاي خونه كتاب. آخه مگه يه مشت كاغذ ميتونه جاي آدما رو بگيره؟»
تمام امروز چيزي براي خوردن نداشتم؛ فقط آب و سيگار. گرما بيرمقم كرده. سعي ميكنم بخوابم. ساعت دو صبح خيس عرق از تختخواب بيرون ميآيم. لباس عوض ميكنم و بيهدف ميزنم بيرون. كوچه ساكت و تاريك است. سعي ميكنم طنين صداي پاهايم را دنبال كنم. از زمين و آسمان گرما ميبارد. ناگاه دوچرخهسواري پير و لاغر، آرام و انگار موزون، ركابزنان از دور نزديك ميشود. خيابان جان ميگيرد. غمگين ميخواند: «از خونهتون بياين بيرون/اي آدماي خوشبخت...» و بيتوجه به من ميگذرد. هواي سنگين و غلظت گرما قدمهايم را سست كرده. بياختيار راه ميروم. متوجه صدايي در پشت سر ميشوم. برميگردم. گربه سياه و سفيدي ايستاده و نگاهم ميكند. به طرفش ميروم، زانو ميزنم، دستي به سرش ميكشم، كمي مشغولش ميشوم و دوباره به راهم ادامه ميدهم. چند لحظه بعد باز همان صدا را ميشنوم. برميگردم. خودش است، دنبالم راه افتاده. بغلش ميكنم و در حياطپشتي خانهاي رهايش ميكنم. پشت درختي مخفي ميشوم. از خانه بيرون ميآيد، اينطرف و آنطرف خيابان را ديد ميزند و بعد در پيچي ناپديد ميشود. بيهدف پرسهگردي ميكنم. دمِ سنگين شب و گرسنگي سستم كرده. در گوشه خياباني فرعي، روشنايي مرده كافهاي نظرم را جلب ميكند. در را با فشاري پرصدا باز ميكنم و داخل ميشوم. هيچكس ديده نميشود. لحظهاي بعد، چشمم به پيرمردي ژوليده ميافتد كه سرش را روي دو دستش بر ميزي گذاشته و انگار خوابيده. جلو ميروم. منتظر ميمانم تا كسي از اتاق پشت پيشخوان پيدا شود و كارم را راه بيندازد. چند ضربه بر پيشخوان ميزنم. صدايي از پشت سر ميگويد: «چي ميخواي اين وقت شب؟» برميگردم. پيرمرد ژوليده است. ميگويم: «نميخواستم بيدارتون كنم.»
ميگويد: «حالا كه كردي، فرمايش؟»
گوشه لبش بالا ميرود و دندان طلاي كدرش پيدا ميشود و كلماتي نامفهوم از دهنش بيرون ميريزد. ميگويم: «توي اين هوا نميتونم بخوابم. اينجا چيزي براي خوردن يا نوشيدن پيدا ميشه؟»
هيچ نميگويد. بلند ميشود و خميده و لخولخ در اتاق پشت پيشخوان غيبش ميزند. دستها را روي پيشخوان و سرم را روي دستها ميگذارم و چشمها را ميبندم.
ناگهان احساس ميكنم چيز تيزي لاي دندههاي چپم فرو ميرود. به خود ميآيم و تندي پيراهنم را بالا ميزنم. هيچ اثري روي پوستم نميبينم. به اطراف نگاه ميكنم؛ كسي غير از خودم نيست. در قفسه پشت پيشخوان تعدادي بطري كثيف و كتابي كهنه و جلدچرمي و خاكخورده ديده ميشود. انگار ساليان سال آنجا بوده. دست دراز ميكنم، كتاب را ميكشم بيرون. لايش را باز ميكنم. خط كتاب برايم ناآشناست. ناگاه خطوط به حركت درميآيند و سوسكهايي سياه از كتاب بيرون ميزنند و تندي لاي اشياي قفسه ناپديد ميشوند. كتاب را با اكراه سر جايش ميگذارم.
ناگهان سر و كله پيرمرد ژوليده پيدا ميشود؛ با سيني چوبي گردي در يك دست؛ با دست ديگرش به ميزي اشاره ميكند تا آنجا بنشينم. بطري نيمهپري با مقداري نان بيات و ماست و سبزي پلاسيده روي ميز ميگذارد و دوباره غيبش ميزند. لبي تر ميكنم.
نميدانم چندوقت گذشته اما وقتي به خودم ميآيم، محيط كافه به نظرم ناآشنا و غريب ميآيد. همه چيز تميز و مرتب و فضا روشن شده است. كافه مملو از آدمهايي شده كه همگي نقاب به صورت دارند. موسيقي جازِ پر سر و صدايي فضا را پر كرده. تنها كسي كه در ميان جمع نقاب به صورت ندارد، پيرمرد صاحب كافه است كه حالا با لباسي پر زرق و برق و صورتي به طراوت صورت جوانان، باوقار در پشت پيشخوان مشغول خواندن كتابي با جلد چرمي سياه است. گاهگاهي سر برميدارد، همه را برانداز ميكند و دندان طلايش را با لبخندي نشان ميدهد.
همگي مشغول خوردن و نوشيدنند. دو مرد مچ مياندازند و رجز ميخوانند و سبيل تاب ميدهند. سه سرباز مدام به مافوقشان كه سينهاش با مدال پوشيده شده سلام نظامي ميدهند و مافوق با طمانينه برايشان سر تكان ميدهد. پنج نفر با افراط در غذا خوردن، آروغهاي بلند ميزنند و دوباره مشغول خوردن ميشوند. عدهاي با شيفتگي مشغول بوسيدن دست مردي در حال احتضارند كه دراز كشيده بر نيمكتي و دستش را براي بوسيده شدن جلو آورده و با اخمِ معصومانهاي چشم پايين انداخته و هيچ نميگويد. گروهي شيشكي ميكشند. جمعي مرد نحيفي را شلاق ميزنند و مرد با دهان بيدندان قهقههزنان به خود ميبالد و مدام حريف ميطلبد و ميگويد: «ديگه كسي نبود؟»
در ميان جمع چشمم به زني ميافتد كه حركات و رفتارش خيلي شبيه افسانه است. لباسي قرمز به تن دارد و سرخوشانه و آرام ميرقصد. براي مدتي چشم به او ميدوزم. با دقت مشغول تماشايش هستم كه ناگاه كساني از پشت سر پاها و دستهايم را ميگيرند و روي ميزي درازم ميكنند. با التماس به طرف پيرمرد صاحب كافه برميگردم و نگاهش ميكنم. لبخندزنان شانه بالا مياندازد و با انگشت سبابه درِ ورودي را نشانم ميدهد. تقلاهايم بينتيجه است. دو زن نزديكم ميشوند. يكي ميگيردم و ديگري جيبهايم را وارسي ميكند. يكيشان ميگويد: «چيز به درد بخوري نداره» و مأيوس به ميان جمع برميگردند. مردي كه دهانم را با دستهاي بزرگش بسته، از لاي دندانهاي قفلشدهاش وردي ميخواند و هقهق گريه ميكند. نفسكشيدن برايم سخت شده. كسي دارد نقابهاي مختلفي را روي صورتم امتحان ميكند. ناگاه فرصتي پيش ميآيد تا تكاني بخورم. تمام نيرويم را جمع كرده و با نعرهاي از چنگشان ميگريزم و به درِ ورودي ميرسم و خودم را به بيرون پرتاب ميكنم. با زحمت از زمين بلند ميشوم و ماسك را از صورتم ميكنم و تا چند خيابان دورتر از كافه چنان هراسان ميدوم كه انگار پرواز ميكنم.
در گوشهاي ميايستم، روي جويي خم ميشوم و تركيبي چون قير سياه را بالا ميآورم. بلند كه ميشوم، دوباره چشمم به همان گربه ميافتد. جلو ميآيد و خورخوركنان خودش را به كفشم ميمالد. حوصله ندارم، بياعتنا راه ميافتم. سر كوچهاي ميايستم و نگاهي به پشت سر مياندازم. با فاصله ايستاده و نگاهم ميكند. به طرفش ميروم، بلندش ميكنم و راه ميافتم. خيابان هنوز خلوت است. با اينكه خستهام، احساس سبكي ميكنم. گربه ميان دست و سينهام لم داده و اطراف را نگاه ميكند. ناگهان از بغلم خودش را پرت ميكند روي آسفالت و تندي از درختي تنومند بالا ميرود. به لاي شاخهها نگاه ميكنم، خيلي تاريك است و هيچچيز ديده نميشود. همان دوچرخهسوار از دور ميرسد، برميگردم و ردش را ميگيرم. با سيگاري گوشه لبش، پا ميزند و رد ميشود. دوباره به بالاي درخت خيره ميشوم. صدايي خفه ميشنوم. از درخت مقداري پر آرام ميريزد. غرق تماشاي ريختن پرها هستم كه گربه از درخت پايين ميآيد، كنارم ميايستد و خيره به من دهان ميجنباند و لبهايش را ميليسد. به خانه ميرسم. در را پشت سر قفل ميكنم. گربه را روي تخت ميگذارم و كليد چراغ را ميزنم. تازه متوجه قلاده چرمي دور گردنش ميشوم. بازش ميكنم. نشاني همان كافه رويش حك شده. با شك خيرهاش ميمانم. بعد خودم را روي تختخواب مياندازم.
ظهر بيدار ميشوم. گربه روي تخت كنارم لم داده و خورخور ميكند. باز چشمهايم را ميبندم. صداي افسانه از اتاق ديگر ميآيد: «بيدار شو، لنگ ظهره. حداقل بيا اين كتابا رو كه همه جا پخشن جمع كن.» كسي پيدا نميشود به من بگويد: مدام كتاب! انگار در دنيا هيچ چيز ديگري ارزش ندارد. اصلا كتاب چه دخلي دارد به رابطه تو با ديگران؟ به تو چه كه آدمها را قضاوت ميكني. مگر كي هستي؟ افسانه ميگويد: «مباركه! ميبينم بالاخره دوست پيدا كردي. خيلي به هم ميآييد.» و بلند ميخندد.
چشم باز ميكنم و گوش ميخوابانم. خبري نيست. بلند ميشوم و گربه به دنبالم. هر دو گرسنهايم. در خانه چيزي بهم نميرسد. آماده ميشوم و به دنبال غذا ميزنيم بيرون.