غلامرضا زانو به زمين زد و كورمال كورمال بر خاك كوچه دست كشيد
افيون
ناصر قادري
رضا تازه 12 سالش شده بود كه از پيچ كوچه گذشت و وارد كوچهاي پهنتر شد. هوا داشت تاريك ميشد اما گرما هنوز كاري بود. اواسط كوچه درِ چوبي كهنه و سبز رنگي را زد. كسي جواب نداد. دوباره در زد. پيرمردي بلندقد و خميده با شال چروكيدهاي دور گردن كه با آن چربي دور دهان را پاك ميكرد، در را باز كرد و از لايش گفت:«ها، چيه پسرم، چي ميخواي؟»
رضا گفت:«سلام سيد، پسر آقبالام.»
اسكناسي تا شده را به دستش داد. آقا در را بيشتر باز كرد و سر بيرون آورد و دو طرف كوچه را پاييد و گفت:«بيا تو ببم، بيا تو.»
مدام خودش را ميخاراند و به نوك زبان با دندانهاي لق مصنوعياش بازي ميكرد. رضا وارد خانه شد. خانواده سيد روي قالي دور سفره نشسته بودند و آبگوشت ميخوردند. پسر سيد تا رضا را ديد با دهان پر از غذا نيشش باز شد، بعد سرش را انداخت پايين و تندتند مشغول لنباندن تليت شد. سيد در پستوي تاريك خانه غيبش زده بود. رضا در انتظار ايستاد و با ناخن چركهاي زير ناخنهاي ديگر را درميآورد و زيرچشمي به خانواده آقا نگاه ميكرد.
رضا داشت پا به 18 سالگي ميگذاشت كه سيد از سياهي پستو بيرون آمد و يك لولِ نايلونپيچ را با دقت در جيب پشتي شلوار او جا كرد و گفت: «جخدي برو خونه و به حرفِ اون ياروي توي كوچه هم اصلا گوش نكن.»
رضا دوباره نگاهي به همكلاسياش انداخت و از خانه بيرون زد.
هنوز چند قدمي برنداشته بود كه جوان سياهپوشي كه پاي ديوار كاهگلي روبهروي خانه آقا چمباتمه نشسته بود به او اشاره كرد و با صدايي ضعيف گفت:«ببين داداش نترس، بيا جلو كاريت ندارم. منم يه روزي مثل تو سرباز بودم. مردونگي كن و يه ذره ازش بكن و بده به من.»
رضا از ترس جم نميخورد، يادِ حرف سيد بود. خواست فرار كند كه جوان از پشت اُوركتش را گرفت و گفت:«كجا ؟»
رضا تقلا كرد از چنگش در برود. نتوانست. بالاخره با زدنِ لگدي با پوتين به ساق پاي او خودش را خلاص كرد.
بعد از دو سال سربازي از درِ نگهباني پادگان گذشت و يك نفس به طرف خانه دويد. در تمام راه خانه، ماشينها پشت سر ماشين تزيين شده عروس و داماد بوق ميزدند و سرنشينهايش دست ميزدند و هلهله ميكردند. رضا در صندلي عقب كنار عروسش نشسته بود و نُقلهاي سفيدِ ريخته روي موهايش را ميچيد و به دهان ميگذاشت.
غلامرضا 12 سالش بود كه پدرش رضا به خانه رسيد و وارد حياط شد. دست در جيب پشتي شلوارش كرد تا لول را دربياورد و به پدرش بدهد اما جيبش خالي بود. دست در جيب ديگر كرد، آن هم خالي بود. خواست قضيه را به پدرش بگويد اما آقبالا، ردا بر دوش و عرقچين بر سر از پاي منقل به يك جست بلند شد و امانش نداد. با پسگردني و لگدي به ماتحتش گفت:«تا پيداش نكردي خونه نميآي تخمسگِ بيدست و پا.»
غلامرضا با سرعت به طرف خانه سيد دويد. در ابتداي كوچه نفسي تازه كرد و با احتياط خودش را به خانه او رساند. جوان همان جاي قبلي به ديوار تكيه داده بود. تا چشمش به او افتاد، بُراق شد و گفت:«ها، چيه، چي ميخواي؟»
غلامرضا گفت:«هيچي» و پشت درِ خانه سيد ايستاد. جوان زل زل نگاه ميكرد. در باز شد، مرد كوچكاندام پيري كه كتِ گشادي پوشيده بود از خانه بيرون آمد و جوان تندي به دنبالش راه افتاد. غلامرضا زانو به زمين زد و كورمال كورمال بر خاك كوچه دست كشيد. ترسيده بود و مدام اطراف را ميپاييد. سايهاي نزديك شد. غلامرضا سعي كرد خودش را مشغول در زدن نشان دهد. سايه گذشت. غلامرضا دوباره مشغول شد. چيزي نگذشت كه دستش به لول خورد. آن را محكم در مشت بستهاش بوسيد. بلند شد، خاكدستها و زانوهايش را تكاند و دوان دوان راهي خانه شد.
درِ خانه باز بود. رضا، ردا بر دوش و عرقچين بر سر مقابل منقل در طارمي به مخدهاي تكيه داده بود. غلامرضا بدون اينكه به پدرش نگاه كند، لول را نزديك او بر زمين پرت كرد و از خانه خارج شد و در را محكم پشت سرش بست.