براي قاسم آهنينجان كه هيبت مرگ را ميستود
وراي پستوهاي صلاح و سكوت
فردين كوراوند
تصوير هولناك و آخرالزماني پيرمردي تكيده و رنجور، يله در كوچهاي كه هروله باد و صداي پچپچِ تماشايي آن، چشم هر بينندهاي را خيره ميكرد.
اين آخرين تصوير و تصوُّر از قاسم آهنينجان است كه به مدد گستردگي دايره نفوذ و تاثير فضاي مجازي و شبكههاي اجتماعي شهر به شهر، كشور به كشور و قاره به قاره مرز قضاوت و خشم را پيش ميبُرد.
آنچه به عنوان نوشتار (در پيوست اين 60 ثانيه) مخاطب را ميلرزاند، حاكي از راندن و رها كردن شاعري بيمار از محيط درمان و مهروزي، به مساحت و ساحت مرگ و تنهايي بود:
«قاسم آهنينجان، شاعر نامآشناي خوزستاني را به علت فقر و عدم پرداخت هزينههاي درمان از بيمارستان بيرون كردند. او به دليل سرطان و عدم مراقبتهاي پزشكي درگذشت.»
اين 60 ثانيه كه نخستينبار در صفحه اجتماعي مسجدي گمنام، مسجد حضرت وليعصر اهواز، در محلهاي كه روزگاري زيستجاي شاعر بود به نمايش درآمده، خيلي زود در تيراژ بسيار و بازديد ميليوني به خبرهاي خواندني روز مبدل شد.
چند شاعر و نويسنده و روزنامهنگار در پيجهاي پربازديدشان از نامهرباني و ناسپاسي صاحبان مصادر فرهنگي و دوستان اديب گلايه كردند. از برآيند واكنشهايي كه ذيل اخبار ديده ميشد، استنباط ميشد كه وجدان عمومي خواستار پيگيري، پاسخگويي و حتي تنبيه كمكاري و عوامل آن بودند.
پنجم مهرماه 1399 (در روزهاي كرونايي اهواز و رونق كسب و كار مرگ و بيماري) به اتفاق قاسم براي رونمايي از پوستر جايزهاي ادبي دعوت شده بوديم. قاسم مثل هميشه سرحال و بذلهگو بود. با موتورش كه به شوخي آن را قاهر ميناميد، آمده بود. «قا- هر» تركيبي اختصاري از قاسم و هرمز (عليپور) بود كه به مزاح برمركب قاسم و در كنايه از شبگرديهاي گاهبهگاهشان نهاده بود.
حدود يك ساعتي فضاي جلسه را تحمل كرديم. هماهنگ شده بود كه قاسم براي مداواي لثهاش به دندانپزشك سر بزند. مدتها بود دردِ شديد گوش و دندان او را كلافه كرده بود. به توصيه و معرفي يكي از دوستان پزشك، به مطب دندانپزشكي مراجعه كرد.هماهنگ شده بود كه اگر نياز به جراحي لثه باشد، فيالمجلس ريشه دندان را به تيغ جراحي بسپرد.طبق برنامه كارها انجام شد اما توده عفوني و سياهي كه از فك شاعر جدا كرده بودند، از نظر پزشك معالج، مشكوك بود. بعد از آزمايش ابتدايي، گمان وجود توده سرطاني افزايش يافت و با نخستين آزمايش تخصصي، اين احتمال به يقين مبدل شد.
در دهه نخست مهرماه 1399 بر همه ما مسجل شده بود كه قاسم آهنينجان، نياز به پيگيري براي درمان بيماري سرطان فك و غدد لنفاوي دارد.
با هماهنگيهاي صورت گرفته، آزمايشهاي لازم انجام شد و نتايج آن براي تعيين تكليف به پزشك معتمدي (دكتر علي احسانپور، فوق تخصص سرطان) ارايه شد. ايشان در اولين معاينه و بررسي پرونده پزشكي ضمن تاييد سرطان، تسريع در درمان را (به دليل وخامت و گسترش عفونتهاي مربوطه) در دستور كار قرار داد.
آنچه از اين زمان به بعد لازم بود و صورت نگرفت «جدي گرفتن مراحل درمان توسط بيمار» بود.
قاسم در تمام هفت، هشت ماهي كه از بيمارياش اطلاع داشت، عليرغم هماهنگيهاي بسيار و امكانِ چندبارهعمل جراحي، هر بار به بهانهاي از تن دادن به تيغ، سر باز ميزد.
به نظر ميرسيد كه قاسم سرطان را به فراموشي سپرده است اما بيشك خرچنگهاي فاجعه، بركه را به آساني ترك نميكنند. آهستهآهسته، ريشههاي سماجتِ شاعر را جويدند و خيلي زود دردهاي مردافكن خوابِ شاعر را آشفتند. ادبيات شاعر، هر روز ترجمان تازهاي از رنج را در خود معنا ميكرد.
زندگي در خوف و رجايي در حد فاصل درد و تسكين، او را به هر مسكني ارجاع ميداد. تاكيد نگارنده بر هر مسكن بر اهل كلمه مستور نيست. هر آنچه لحظهاي او را از تصورِ تنهايي و مرگ برهاند و ساكنِ مسكنِ تسكين كند. در اين رهگذار دوستانش -چنانكه رسم دوستي را بايد و شايد- در فراهم ساختن و تسهيل امور درمان او كوشيدند اما هر بهانهاي او را از جدي گرفتن و به رسميت شناختن اين جدل و جدال دور ميكرد. بهانههايي كه به بهاي از كف رفتن فرصت شريف «اميدواري» تمام شد. موريانهها، ريشهها را كاويدند و نشاني خود را بر گلو و چانه رجزخوانِ شاعر نقش كردند.
همه قاسم را، مستاصل و خسته، با لباس بيمارستان، بر سكوي سيماني ديدند اما او هفت ماه قبل و بيست روز بعد نيز با آگاهي از حضور اين ميهمان ناخوانده زيست. تقليل زندگي و حتي درمان او به شصت ثانيه مخدوش و نارس، حقيقت ماجراي قاسم را ذبح ميكند.
عصري، به اصرار، دوستان را گرد آورد و در پيام و وصيتنامه تصويري خود، ايدهآل و آرزوهاي بعد از مرگش را ثبت كرد. روزهايي كه او و مرگ در حال رصد يكديگر بودند. شايد بوي تند كافور را شنيده بود. تجربه مرگ مادر تازه بود و قبر خود را در آرامستان اهواز تهيه كرده بود. دوربين را كاشت و زير سايه درختي پر گل، وصيت كرد. آثارش را به نزديكترين دوستان و رنج و رنجآورانش را به خدا واگذار كرد.
قاسم هيبت مرگ را مياستود اما لذت زندگي را نيز دريافته بود. قاسم نميخواست بميرد اما نميتوانست با مرگ نامهربان باشد. از اين رو تكليف خود و ما را با دست خواهنده و سمجِ سرطان مشخص نكرد. از اين رو در غيرمنتظرهترين سكانس، به بلاتكليفي اين روايت پايان داد.
جزييات بسياري در اين ميان ناگفته مانده است كه اغلب در پستوهاي صلاح و سكوت، پنهان خواهند ماند . دوستاني كه در نزديكترين فاصله او را تاب آوردند، پشت تصويري كه در بيكرانگي جهان مجاز رخ مينمايد، شمايل دوست شاعر خود را نميبينند؛ اما چه غم كه شاعر را نه تيتر اول خبرها كه شوريدگيهاي دفتر و ديوانش ترجمه خواهد كرد. آنچه از شاعر ميماند، چيست جز ياغيگريهاي جان و كلام؟