شهري ز غمت بيدارند
دامن دولت جاويد و گريبان اميد حيف باشد كه بگيرند و دگر بگذارند
نه من از دست نگارين تو مجروحم و بس كه به شمشير غمت كشته چو من بسيارند
عجب از چشم تو دارم كه شبانش تا روز خواب ميگيرد و شهري ز غمت بيدارند
بوالعجب واقعهاي باشد و مشكل دردي كه نه پوشيده توان داشت نه گفتن يارندسعدي