روز صد و پانزدهم
شرمين نادري
در كوچهپسكوچههاي خيابان انقلاب راه ميروم. بين خانههاي قديمي و جديد، حياطها، خانههاي آجري، درخت نخلي كج شده و تيرهاي چوبي قديمي سيمهاي برق. دوستي كه جلوتر از من راه ميرود ميگويد آن كوچه را ببين، از صدسال پيش تكان نخورده و اين خانه را ببين قصهاش را من ميدانم و اينجا كافه بوده و آنجا خانه فلان خواننده راديو بوده و اين يكي كه بنبست است، روزي راهي داشته به زميني بزرگ كه دولت گرفته و دانشگاهي ساخته. بعد ميگويم از كي اينقدر خانههاي زشت ساختيم و دوستم ميگويد از وقتي خودمان هم شتر گاو پلنگ شديم. بعد ميخندد ؛اما اين تلخترين جمله امروزش است. بعد هم در خانهاي را باز ميكند و راهم ميدهد، خانهاي غبارگرفته و كهنه، با پنجرههايي كه آجر مسدودش كرده و حياطي كوچك و درختهايي بلند و راهپلهاي چرخان. ميگويم ايواي پنجرهها كه ميگويد بازشان ميكنند، دوباره مرمت ميشود اين خانه، حتي سقف را دوباره ميسازند وآن آشپزخانه خرابه كوچك را كاشيكاري ميكنند. بعد ميگويد توي اين حياط دنبال گنج گشتهاند و آن در را شكستهاند و كلون و قاب پنجرهها و ميلههاي فرفورژه را دزديدهاند. ميگويم كي خريده ازشان؟ كه ميگويد يكي مثل من و تو كه عاشق دروديوار قديمي است و خبر ندارد يا به روي خودش نميآورد كه دارد پنجره دزدي ميخرد. اين را ميگويد و ميگذارد براي خودم بروم روي ايوان كوچك بايستم و نگاه كنم به حوضي كه ديگر وجود ندارد و خانههاي همسايه و آن كوچه باريك پشتي كه پر است از درخت عرعر و توت. بعد اما خودم هستم و خودم در حال راه رفتن در خيابانها و فكر كردن به آن سايهاي كه ميافتاد توي اتاق مهمانخانه و آن آدمهاييكه وقتي دلشان ميگرفت درختي بود كه كنارش بنشينند و ليواني چاي بنوشند. آنوقت با خودم ميگويم ليواني چاي و سايه درخت، اين علاج مردم شهر من است كه گمشدهاند توي تاريكي و ديوار و خستگي و گرما و مريضي و دلم براي دل گرفته مردم شهرم ميگيرد.