غريبترين نازنين
اميد مافي
روز خبرنگار آمد و رفت اما چشمهاي خبرنگارِ خسته جان در كنج تحريريه خلوت مثل خاليترين شهر جهان بود. خالي از شادي، خالي از سرخوشي. نه حس انتظاري، نه شوق ديداري.
خبرهاي رسيده در روز خبرنگار آنقدر تلخ بودند كه خورشيد بي هيچ روشنايي حلقه زده بود در حوض نگاهش. او ابتداي روز خبر پرپر شدن صدها بيمار كرونايي را به كاغذ سپرد و چيزي نخواست از خدا در روزش جز كمي آرامش و آسايش براي مردمان سرزمينش. مردماني كه انگار در موسم پيشتازي كرونا تابستان و شكوفه و باران و هواي تازه را فراموش كرده بودند. روز به نيمه نرسيده بود كه با خبر يك تصادف هولناك و مرگ چند شهروند روي آسفالتهاي داغ اتوبان، ديوارهاي ترك خورده بغض قديمياش نم برداشت. خبر را به كاغذ سپرد و تيتر زد: نفرين به سفر اگر معنايش جدايي است.
از عصر هنوز دو دانگي مانده بود كه گزارش كودكان كار را به حروفچيني سپرد. كودكاني با قلبهاي زنگزده كه قايم باشك و گرگم به هوا از يادشان رفته بود. كودكان دستمال كاغذي و آدامس شيك و مريمهاي پژمرده پشت چهارراههاي عبوس.
شب با عينك دودي در خيابانهاي شهر ايستاده بود و دور از تمام خطوط اخمو به روياهاي خبرنگار عاصي مينگريست كه او از روزنامه بيرون زد و سوار بر يك ماشين شخصي لكنته به سوي خانهاش حركت كرد.
راننده پرايد در طول مسير از پسرك مفلوجش حرف زد كه سالهاست در حسرت چند قدم راه رفتن گلهاي قالي اتاق را شماره ميكند و به پزشكاني دل بسته كه براي يك عمل جراحي پول يك پاركينگ پرايد را طلب ميكنند.
خبرنگار آن شب زير نور ماه آه كشيد و تا صبح نخوابيد و به آلام مردم سرزمينش فكر كرد. او حتي لحظهاي به اين نينديشيد كه در روزش كسي گلايلي، اركيدهاي، چيزي به نشانياش نفرستاد.
فردا صبح وقتي كه روزنامهها روي دكه بيدار شدند تيترهاي تلخ قاب چشمها را پر كرده بودند. خبرنگار در مسير تحريريه نگران جيبهاي خالي خودش و بي پرو بالي آدمهاي دور و برش به اين فكر ميكرد كه روز خبرنگار را ميتوان روز دردهاي مردم ناميد و غصهها را تيتر كرد، بيآنكه كسي از دردهاي قلب ناآرام يك روزنامهنگار خبري داشته باشد. روزنامهنگاري غريب و نازنين در متن اتفاقات خاكستري.