تابوت را گذاشتيم كنار قبر، توي دستهايم ها كردم
اسماعيل و من
نيلوفر اجري
همراه سه مرد ديگر تابوت را بلند كرديم. جمعيت يكصدا گفت: «لاالهالالله.» مردها كموبيش آشنا به نظر ميرسيدند. صداي گريه زنها، مغزم را ميتراشيد. كاش ميشد سرشان داد بزنم و بگويم خفه.
گفتم: «خفه شو مرد حسابي! اين چه حرفيه! » گفت: «بدجور زمينم زدن.»
گفتم: «مگه ما با هم زمين نخورديم؟! داريم ميگذرونيم ديگه! چاره چيه؟»
سر تكان داد و گفت: «تو بدبختي من رو نداري. خودتي و خودت. يك سر آدمي! فكر و خيال بقيه رو سرت خراب نشده.»
خندهام گرفت و گفتم: «عجب! بالاخره نمرديم و زنده مونديم، بيكسوكاريمونم شد خوشبختي!»
ميفهميدم كه چه ميگويد ولي نميخواستم باهاش همناله بشوم تا بيشتر از اين خودش را ببازد.
گفتم: «پاشو اسماعيل جان. پاشو بريم كه هوا بدجور سرد كرده!»
خودم زودتر از روي نيمكت بلند شدم و گفتم: «ظهر پاييز و اين همه سرما؟ خدا زمستونش رو به خير بگذرونه.»
پوزخند زد. آفتاب ظهر زمستان رمق گرم كردن دستهايمان را نداشت.
دلم ميخواست دست راستم را از زير تابوت بكشم و مثل دست چپم توي جيب پالتوي مشكيام قايم كنم. وزن اسماعيل به علاوه تابوت كه تقسيم بر چهار نفر شده بود فقط يكم سبكتر از وزن پريشب اسماعيل بود وقتي كه چشمهايش را بستم و با شنيدن صداي آژير آمبولانس منتظر نماندم. بغلش كردم و تا دم در بردم.
تابوت را گذاشتيم كنار قبر. توي دستهايم ها كردم. جيب سمت راست پالتويم سوراخ بود. به نفسنفس افتاده بودم.
سرفه كردم. يك دفعه فهميدم، مردهاي ديگر دارند نماز ميت ميخوانند. من هم باهاشان همراه شدم و اداي خواندن درآوردم. صداي ناله و زاري زنها باز اوج گرفت. از همه بيشتر صداي زنش بود كه داشت مرثيهسرايي ميكرد و از الفتي كه با مرحوم به هم داشتند، داد سخن ميداد.
اسماعيل گفت: «زنيكه ديگه من رو آدم حساب نميكنه. تا وقتي كه جيبم پرپول بود، عزيزم و جانمش بودم. حالا اه و پيف شدم. از دندانهاي خرابم بدش مياد و طاس شدنم رو توي سرم ميزنه.»
دخترش بابا بابا ميكرد و اداي كندن گيسهايش را درميآورد!
گفتم: «از گيسش بگير بنداز توي اتاق. در رو هم قفل كن. يك مدت كه توي چشم نباشه، مردم هرچي بوده و شده رو فراموش ميكنن.» با بغض يك مرد نه با بغض يك پدر گفت: «كلاهم ديگه پشم نداره.تقصير خودمه. وقتي بايد ميفرستادمش بره هي الكي بهانه آوردم.»
هيچي نگفتم. نپرسيدم چرا! ميدانستم دختر عروس كردن جهيزيه ميخواهد و جهيزيه دادن پول. پيرمرد فربهاي كه از لباسهايش معلوم بود پولدار است و آدم حسابي، رفت توي قبر كه مرده را تلقين بدهد. به نظرم آشنا ميآمد. حتي بيشتر از بقيه. پيرمرد خواست بيرون بيايد. چند نفر دستش را گرفتند. با احتياط از قبر درش آوردند. چند نفر هم دويدند، لباسهايش را با احترام تكان دادند.
سر تكان داد كه يعني بس است و از توي جيبش يك تسبيح دانه ياقوتي درآورد. صداي روي هم افتادن دانههاي تسبيح، توي مغزم ميپيچيد. به اسماعيل نگاه كردم كه مثل بچه يتيمها با گردن كج به دايي نگاه ميكرد! چكهاي توليدي تازه داشت تك و توك وا ميخورد. هنوز ميشد جلوي چشمه را با بيل گرفت. اين را خود اسماعيل گفته بود قبل از اينكه پايمان را توي دم و دستگاه حاجيدايياش بگذاريم. اسماعيل اين طوري صدايش ميكرد. حاجيدايي! معلوم شد هرچي داشته جنس خريده. كف دستش را نشان داد و گفت: «نقد هيچي دايي جان. وگرنه با توكه مضايقه نداشتم.» بلند شديم كه برويم. گفت: «پس فردا ناهار با هم بياييد. » به من نگاه كرد. «ناهار عيد قربان بركت ميكنه. حتما بياييد.» اسماعيل زير لب گفت: «حتما حاجيدايي.»
من سر تكان دادم. بيرون كه آمديم اسماعيل گفت: «حتما نداشتش وگرنه همچين آدمي نيست.» من نفسم را با صداي هوف بيرون دادم. اسماعيل دوباره گفت: «باور كن. ديدي براي پس فردا گفت! تو خبر نداري ولي هر سال عيد، دو تا گوسفند و يك گاو قربوني ميكنه و خرج ميده. كسي كه مجبورش نكرده. براي ثوابش ميكنه. بريم هنوز خيليها هستن كه ميتونيم روشون حساب كنيم. خداي ما هم بزرگه.» دست گذاشت روي شانهام.
سر برگرداندم. يك مرد با موهاي سياه و سفيد پشت سرم بود. تقريبا هم سن و سال خودمان. اسماعيل و من.
گفت: «من پسرعموي مرحومم. شما زودتر از بقيه رسيدين. درسته؟»
گفتم: «بله.»
پرسيد: «چطور شد؟ قلبش كه چيزيش نبود! يعني سابقه نداشت.»
جواب دادم: «شما از كي ازش خبر نداريد؟»
مِن و مِن كرد.
گفتم: «احتمالا چند سالي ميشه؟»
گفت: «ببخشيد چي؟ نشنيدم!»
بعد سرش را برگرداند و گفت: «آمدم، آمدم، الان.»
و رفت. اسماعيل گفت: «رفتند. همهشان رفتند. فاميل، دوست، آشنا! حتي زن و بچهام! حالا چه كار كنم؟»
سرش را توي دستهايش فشار داد. من خودم را روي نيمكت سر دادم طرفش. دست گذاشتم روي شانهاش. يكهو سرش را بالا آورد و خيره نگاهم كرد.
پرسيدم: «چي شده؟»
گفت: «چي ميشه اگر خودم رو راحت كنم؟ ها؟ به كجاي دنيا برميخوره؟»
دختر اسماعيل مويه كرد: «ديگه دنيا رو بدون تو ميخوام چي كار؟»
زنش مشت مشت خاك روي سروكله خودش و دخترش ريخت و گفت: «از اين به بعد ديگه بايد بيايم اينجا. يتيمكم خونه اميدت، خونه بابات ديگه اينجاست.»
اسماعيل گفت: «خونه من ديگه اينجا نيست! باورت ميشه؟»
گفتم: «اومدن؟»
گفت: «باورت ميشه؟ چهلوپنج سال خونت باشه و يك دفعه بگن فقط تا آخر ماه؟ حالا من چه كار كنم؟»
گفتم: «در خونه خرابه من به روي شما بازه. خودتم ميدوني.»
انگار اصلا نشنيد. گفت: «تنهام نذارن! نرن خونه اون مرتيكه الدنگ كه زورش مياد يك عقد درستوحسابي بينشون بخونه! خدايا چه كار كنم؟ كاش راحتم كني تا اون روز رو نبينم.»
چه ميتوانستم بگويم!
گفتم: «كاش كاري از دستم برميومد. كاش ميتونستم كمكي كنم كه اگه ميتونستم، اگه در توانم بود به خداي احد و واحد كوتاهي نميكردم.»
گفت: «تو ثابت شدهاي رفيق ولي من ديگه خاك بر سر شدم.»
دايي بيل اول خاك را ريخت توي قبر. زن اسماعيل غش كرد. زنها دورش را گرفتند. يكي گفت قرص زير زباني بياوريد. يكي ديگر گفت ضرر نداشته باشد! يك نفر داد زد بالاخره قرص آرامبخشي، چيزي اينجور وقتها بايد خورد ديگر.
اسماعيل گفت: «تحقيق كردم. فقط قرص برنج.»
گفتم: «عطاريها كه ديگه نميفروشن.»
گفت: «چرا نفروشن؟»
گفتم: «چون چند نفر باهاش خودكشي كردن. از ناشناسم بخري ممكنه قاطي داشته باشه يا چه ميدونم اصلا يك چيز ديگه باشه كه فقط عليلت كنه.»
سر تكان داد و گفت: «عجب زمانهاي شده! حالا من چه كار كنم؟ چرا نميذارن حداقل آدم با خيال راحت خودش رو راحت كنه؟»
زن اسماعيل گفت: «خدابيامرز خودش كه راحت شد، حالا ما مونديم و فضوليهاي اين جماعت. حتما خواستن زير زبون شما رو هم بكشن!»
گفتم: «خيالتون راحت. اسماعيل سكته قلبي كرد والسلام.»
گفت: «دست شما درد نكنه. ديروز و امروز خيلي زحمت كشيدين. اين اصرار منم براي اينه كه حوصله حرف و حديث شنيدن ندارم. دهن مردمم كه نميشه بست. مثل دري كه قفلش خرابه، هميشه بازه.»
مشت كوبيدم به در بسته. صداي سرفههايش را ميشنيدم كه نزديكتر ميشود. بالاخره در را باز كرد و افتاد روي زمين. رفتم تو . بو كه خورد توي صورتم فهميدم چه كار كرده. زير بغلش را گرفتم و روي مبل سه نفره خواباندمش. جلوي دهن و دماغم را گرفتم. بريدهبريده گفت چندتا قرص خواب هم خورده تا توي خواب باشد و نفهمد دارد چه ميشود. خم شد و بالا آورد. زنگ زدم به اورژانس و توضيح دادم چي شده. درجواب سوالش گفتم: «هوشياري؟ بله...»
سياهي چشمهاي اسماعيل دودو ميزد. گفتم: «يعني تقريبا. بله بله حتما الان باز ميكنم.»
تلفن را قطع كردم. خواستم بروم شيرها را ببندم و درو پنجرهها را باز كنم. اسماعيل دستم را گرفته بود. گفتم: «الان ميام. خوب ميشي.»
گفت: «عليل ميشم.» دوباره بالا آورد. اينبار خون و زرداب قاطي هم. به شكم و پك و پهلويش اشاره كرد. به نظرم، منظورش معده و كليه بود. گفت: «ميدونم يه چيز بديم شده. خودم ميفهمم. كمكم كن.»
از دستم برميآمد. فقط همين يك بار در حد و توانم بود ولي بايد بين خودم و اسماعيل انتخاب ميكردم. يكي از ما بايد قرباني ميشد تا آن يكي راحت شود. من راحتي اسماعيل را انتخاب كردم. بالش را برداشتم و به صورتش نگاه كردم كه هنوز هيچي نشده، رنگ تويش نبود.
آخرين بيل خاك را هم ريختند. همه از جوش و خروش افتاده بودند. حتي زن و دخترش كه داشتند لباسهايشان را ميتكاندند و از اين و آن خداحافظي ميكردند. حالا بايد چه كار ميكردم؟ دور خودم چرخيدم. يعني اسماعيل واقعا ديگر نبود. رفته بود. راحت شده بود و من مانده بودم. داد زدم: «كاش راحت بشم.» همه برگشتند و بر و بر نگاهم كردند. انگار كه آنها نبودند كه تا چند دقيقه پيش صداي ناله و زاريشان بلند بود. انگار كار بد يا عجيبي كرده باشم؛ ولي بالاخره يكي بايد جواب ميداد. يكي بايد پيدا ميشد و كمكم ميكرد.
سرم را فشار دادم توي دستهايم و داد زدم: «منم ميخوام راحت بشم. كمكم كنيد. كمكم كنيد نامسلمانها.»