• ۱۴۰۳ جمعه ۶ مهر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5009 -
  • ۱۴۰۰ پنج شنبه ۴ شهريور

چشمانش بيابان را بلعيد، دريغ از جنبنده‌اي

هراسان

حسن فريدي

 

خطي پُر چين و شكن قلب آسمان را شكافت، برقي پُرنور، باريك و دراز. چند لحظه پس از آن صداي شِرق شِرق مهيبي ريشه جانش را لرزاند. ابرهايي خوفناك در تلاطم بودند. باد سهمگيني از راه رسيد. ابر و باد، باد و ابر، رعد و برق، بيابان را كلافه كردند. نگاه آسمان كرد. حس كرد ابرها لحظه به لحظه پايين مي‌آيند. از وحشت پا تند كرد. حس كرد جانور وحشي و درنده‌اي پسِ پايش حركت مي‌كند. هر چقدر كه مرد بيشتر شتاب مي‌كرد، انگار عجله جانور هم بيشتر مي‌شد.  «خدا كنه امانم بده تا نزديك جايي برسم!»
بر سرعت قدم‌هاش افزود. لحظه‌اي بعد هروله رفت. جانور وحشي درست پس پايش بود. از اينكه به پشت سر نيم‌نگاهي بكند هم وحشت داشت. چند لحظه بعد حس كرد با او هم‌گام شده. آسمان مي‌غُرنبيد. باد مي‌غُريد. ابر چشم مي‌دريد. رعد ناله مي‌كرد. هوا تاريك و تاريك‌تر شد. رنگ چهره‌اش به سفيدي گراييد.
«ديدي، آن سال پسر سيّدرضا را در جا خشكش كرد.»
«به چشم خودم ديدم، جعفر خشت مال از وسط دونيم شده بود.»  «خدا نصيب گرگ بيابان نكنه كه گرفتار همچو وضعي بشه.» هول برش داشت. هول و ولا. هول و هراس. هول جان كرده بود. رگ‌ها منقبض، تپش قلب به شمارش افتاده، ماهيچه‌ها مرتعش. زير زانوهاش مي‌لرزيد. تا سرحد مرگ ترسيده بود. برقي ديگر، پسِ پُشت آن رعدي پُر صدا. كار خود را تمام شده مي‌پنداشت. توانش هيچ شده بود. به خودش نمي‌ديد كه از مهلكه جان سالم به در ببرد. تكيه‌گاه درونش، اعتماد به نفسش، از دست رفته بود. افكارش، بلاي جانش. مثل برگ بيد مي‌لرزيد:  «ده سالم تموم نشده بود كه جلو چشمم، پدرمِ برق كشت!»  لحظه‌اي برق كم‌تر شد. توپ و تشر رعد يواش‌تر شد. بادِ خشمگين، آرام‌تر شد.
به خود جرات داد: 
«بالاتر از سياهي كه رنگي نيست!»
هنوز اين فكر در ذهنش جاگير نشده بود كه زمين و آسمان چون گويي آتشين شعله‌ور شدند. در كنارش بود، پشت سرش بود، پيش رو، دوروبر، ترسي در جانش رخنه كرده بود، تيره پشت، به سختي تير كشيد.
«به كجا بگريزم!»
بر شدت و حدّت رعد و برق افزوده شد. چشمانش بيابان را بلعيد. دريغ از جنبنده‌اي. زن و بچه، مادر پير، كاسه چشمانش را پُر كرد. بچه‌ها شيون مي‌كردند. زن، سياه پوشيده بود، بر سروصورت چنگ مي‌كشيد.
«حالا چه خاكي به سر بريزم، با اين بچه‌هاي قدو نيم‌قدت؟ حالا چه وقت رفتن بود؟ تو كه هوا را آشفته ديدي، چرا زودتر نيامدي؟ چرا خودتِ جوان مرگ كردي! من كي رو دارم. چه كنم؟ بدبخت شدم. بيچاره شدم.‌ هاي ...‌هاي به كجا پناه ببرم؟‌ هاي ...‌هاي. تو فكر من نبودي، تو فكر بچه‌هاي بي‌گناهت هم نبودي؟ خدايا كي اين روزِ واسه من مي‌خواست .هاي...‌هاي...»
هنوز زن آرام نشده بود كه مادر، زنجموره‌كنان مويه كرد: 
«دا روله1. روله بي‌كسم . رود2 نازنينم. عزيزم. تو بايد بِري، مُونِه عليل و ذليل بمونم. مُوني كه به درد هيچ كاري نمي‌خورم. ئي چه كاري بود كه با خودت كردي! قربون رحم و مروتت. رحمت به من پير زن نيومد، به طفل‌هاي معصوم چي؟ قربونِ كريمي‌ت. قربون رحيمي‌ت!»
برقي به وسعت همه بيابان اطرافش را پوشاند، انگار زمين و آسمان بر هم دوخته شد. بي‌هوا به خود آمد. دل آسمان يك‌هو تركيد. چشم تيز كرد. نقطه تيره‌اي ديد. به نقطه نزديك‌تر شد. از ته دل بانگ زد: 
«هي هي ... هـ ... ي.‌» 
از نقطه جواب آمد: 
«هـ ... ي.» 
به طرف نقطه پر كشيد. نقطه پر رنگ‌تر شد. بزرگ‌ترشد. به هيبت آدمي در آمد. كسي نبود جز رسول.
رسول هم كه مرد پُردل‌وجرات و استخوانداري بود، ترسيده بود؛ ولي خودش را نباخته بود: 
«مش رجب چرا رنگت پريده؟ سالمي؟ پاتو بردار. بدو كه رسيديم.» «رنگم پريده، چيزي نمانده بود قالب تهي كنم! خدا خواهي بود كه تو را ديدم و گرنه...»
«به جاي اين حرف‌ها پاتو بردار. الآنِ كه رسيديم.»
مرد كه با ديدن رسول، جان تازه‌اي در كالبد نيمه‌جانش دميده شد، نيرو گرفت. قوت قلب يافت. پا تند كردند. طولي نكشيد به آبادي رسيدند. 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون