خاطرات سفر و حضر (46)
اسماعيل كهرم
به كاشان سهراب جان رسيدم. عزيزان كوير سبز منتظرم بودند. چه با صفا. روز بعد به بازار قديم كاشان رفتيم. حمامهاي قديمي و پشتبامهاي بسيار زيبا و جذاب با دهها گنبد. همهچيز زيبا. خلق كردن زيبايي در ذهن معمارهاي ان ديار بوده و هست. به بازار رفتيم. يكي از دكانداران من را شناخت. داد زد..... آهاي، كجا ميري؟ برگشتم. به او نگاه كردم. دست تكان داد و با لهجه فوقالعاده زيبايش گفت «ما رو كه بيكار كردي؟ در اين دكونو كه بستي، حالا اومدي اينجا چه كار كني؟» بعد مرا به خوردن چاي دعوت كرد! رفتم سراغش. من را در آغوش گرفت و بوسيد. مغازه تفنگ و فشنگ و از اين چيزها داشت. كنايهاش از بنده بود كه از شكار و شكارگري، مردم را منع ميكردم. جنگ زرگري ما هم از همين رديف و قماش بود. روي يك تكه مقوا با خط خوش شعري را نوشته بودند و به ديوار دكان آويخته بودند. بلافاصله آن را از بر كردم؛ زبان حال ماست.
در كودكيم كه زندگي شيرين بود
پيوسته دعاي خير ما در اين بود
ميگفت الهي پسرم پير شوي
پنداشت دعا كند ولي نفرين بود
بعدها در همين رديف شعري از استاد شهريار را شنيدم
گفتي به من كه پير شوي مادرا؟
بيا نفرين كه در لباس دعا كردهاي ببين!
همين! دفعه ديگه اگر كسي به شما گفت پير شي؟!!