درد مشترك
آلبرت كوچويي
انگليسيها هنگامي كه با شركت نفت ايران و انگليس، به جنوب آمدند، با خود فرهنگ و زبانشان را هم آوردند. هرجا تاسيسات نفتي بود، زبان انگليسي حاكم بود. جدا از مسجدسليمان و آغاجاري و... آبادان، به خاطر پالايشگاه نفت، بيشترين انگليسيها را در دهه بيست و سي، در خود ديدند. با زبان انگليسي بوميان جنوب گويش مندرآوردي را بهكار بردند؛ آميختهاي از زبان انگليسي، بوميان جنوب، گويش مندرآوردي را هم به كار بردند. آميختهاي از زبان انگليسي با در آميختن با گويش بومي ملغمهاي ميشد كه بوميان جنوب به كار ميبردند. نمونهها فراوانند؛ از واژههاي نياز هر روزه تا اصطلاحات فني و صنعتي به ويژه نفتي. كاربرد آن هم فراوان بود. بچههايي كه در اين دههها، بزرگ شدند، زبان انگليسي را به عنوان زبان دوم، پيش از مدرسه، ميآموختند كه با آن نسلي از مترجمان، آمدند كه برخي سرآمد شدند.
تني چند، چون نجف دريابندري كه در مسيري درست افتادند، درخشيدند. اينها يك نسل پيش از نسل ما بودند. تقيزاده و صفاريان هم در همان سالها، با انتخابي درست در ترجمه ماندگار شدند. آنچه سالها بعد ما جوانترها را شگفتزده كرد، همكاري اين دو در ترجمه آثار ماندني ادبيات انگليس بود. زوج تقيزاده و صفاريان كه سالها پاييدند تا جدايي ناخواسته آمد. ترجمه مشترك را خود تجربه كردهام. به راستي كه كاري دشوار است. آنجا كه بايد يك نثر در اين ميان، حاكم باشد دشوارترين كار است، چراكه هر كسي نثر خود را و زبان خود را دارد و طبيعي است كه آن زبان و آن نثر را دوست دارد. چنين اتفاقي سالهاي سال براي اين دو نيفتاد و حاصل كار هميشه درخشان بود.
و عجبا درخشانترين ترجمهها، كار مشترك آنها بود. پس از محمدعلي صفاريان، صفدر تقيزاده، بيشتر به آموزش نشست و دريغا كه همه اين توان در ترجمه و اصول آن، در همان كلاسها ماند و كمتر «فوت» آخر، مكتوب شد و اين دريغ كه با رفتن تقيزاده كه به راستي در آموزش ترجمه، همتايي نداشت در همان كلاس و نيمكت و تخته سياه ماند و نسلهايي بيبهره از آن «فوت و فن» ماند. در جنوب، نسلهاي بسياري با توان و قدرت در ترجمه، ميتوانستند بپايند. اما تنها چهرههايي چند در اين ميان ماندند. اينان كه نام بردم از درخشانترينها بودند، آنهم همت بلند خود آنها در اين انتخاب و راه درست و انتخاب ادبيات فاخر بود. دشواري ترجمه مشترك را جدا از همراهي مترجمان بسيار، در يك مقطع زماني، به جد تجربه كردم.
در دهه پنجاه و شصت بود كه به همت خسرو شايسته بازيگر و كارگردان تئاتر من و آتيلا پسياني، تجربه ترجمه مشترك را دنبال كرديم. انتخابمان هم آثار تئاتري بود، البته با نگاه به كارگرداني تئاتر، آنچه هنوز هم جاي آن در ترجمهها، خالي است: اصول و فن كارگرداني و ديگر زمينههاي كاري و فني آن. حاصل كار مشترك و تدابيري كه براي اين اشتراك انديشيديم و به تفاهم رسيديم، بسيار دلخواه شد. بحث و جدل بر سر واژهها و كلام و انتخاب يك نثر يكدست و نه سه نثر متفاوت، از دشواري كار بود كه از بخت خوش، پاياني و نتيجهاي پذيرفتني داشت. جدا از نشستهاي مشترك، هر يك به تنهايي و با انتخاب مشترك، كار ميكرديم و حاصل را در طبق اخلاص ميگذاشتيم. از بخت خوش درك هر سه ما يك زبان مشترك بود.
زبان هم را ميدانستيم و توان و ضعف هر كداممان، پذيرفتني بود. اما آنچه تاسفانگيز است، اين تيم نپاييد، چراكه به گفته شاملو، غم نان نگذاشت. خسرو شايسته، عطاي دنياي تئاتر را به لقايش بخشيد و راهي ينگه دنيا و دنياي كار و تجارت شد. آتيلا پسياني، با رونق پيدا كردن كار نمايش و سينما، راهي آن سو شد و من هم به همان دنياي روزنامهنگاري برگشتم. با اين همه، همان كار مشترك نشان داد كه ميتوان در ترجمه هم كار مشترك كرد. كاري كارستان. نسل جوان مترجمان بايد كه به آن بينديشد. همت بلند ميخواهد و عشق.