خاطرات سفر و حضر (60)
اسماعيل كهرم
صبح ساعت 4، ما را از خواب پراندند. گيج و سرگشته از اتاق بيرون رفتم. يك منظره زيبا در انتظارم بود. خيلي زيبا. يك آبگرمكن گنده كه غلغل ميكرد و بخار از آن بيرون ميزد. روي ميز هم چاي و قهوه گذاشته بودند. اين من را از خواب پراند. چند دقيقه بعد جلوي آيينه چهرهپرداز بودم. اينها معجزه ميكنند. هر بار كه روي چهره بنده كار ميكنند، آن را پاك نميكنم و همه به من ميگويند: «چكار كردي؟ جوان شدي!» رفتيم بيرون، «هوا بس ناجوانمردانه سرد بود»! خيلي سرد. زمين يخ بسته بود. موقعيت فيلمبرداري يك كارخانه چوب رضاشاهي بود كه به صورت يك دانشكده آن را تزيين كرده بودند. من قرار بود در فيلم «به رنگ ارغوان» به كارگرداني حاتميكيا نقشآفريني كنم! مرحوم اينانلو زنگ زد: «اسماعيل، فيلم بازي ميكني؟» قبل از سلام و عليك گفتم: بله.
در كار خير حاجت هيچ استخاره نيست
هر گه كه دل به عشق دهي خوش دمي بود
يادم آمد كه سالها پيش پروفسور «هامفريز» به من زنگ زد و گفت: اسماعيل، يك كتاب حاضري با من بنويسي؟ و من گفتم: بله. بعدا متوجه شدم كه پروفسور اين پيشنهاد را به يك عراقي داده بود و او مهلت خواسته بود كه ببيند وقت دارد يا نه؟ اينجا هم شوق من براي نوشتن يك كتاب موجب شد كه كتاب «شيرها و غزال» از ما به يادگار بماند. مثل فيلم به رنگ ارغوان.
اين جهان كوه است و فعل ما ندا
سوي ما آرد نداها را صدا (مولوي)