گزارش يك واقعه از قبل اعلام شده
اسدالله امرايي
محمود جوانبخت را از روزنامه سلام و جلسههاي داستانخواني ادبستان و دوران ميشناسم. نويسنده و روزنامهنگاري دردآشناست كه رمان گزارش اندوه او كه سال ۹۷ در نشر نيستان منتشر شده امسال به چاپ دوم رسيده. جوانبخت از آن دست نويسندگاني است كه تجربههاي متفاوتي در حوزههاي مختلف هنر دارد و فيلمسازي و فعاليت در حوزه فيلم مستند او را از نوشتن يا دستكم انتشار باز داشت. «از تقاطع نواب تا ميدان انقلاب گُلهگُله نيروهاي يگان ويژه ايستاده بودند با ماشينهايي كه پشتشان قفس آهني داشت. شش ماه گذشته شهر در چنين وضعيتي بود. دستكم خيابانهاي اصلي و مركزي لبريز بود از نيروي انتظامي. هر روز در گوشهاي خبري بود؛ تجمع و درگيري و بگير و ببند. از خودش پرسيد پايان اين ماجرا كجاست؟ به كجا ختم ميشود؟ شش ماهِ گذشته براي همه سخت گذشته بود. خيلي از رفاقتها به هم خورده بود. آدمهايي كه يك عمر از جان و دل همديگر را دوست داشتند حالا شده بودند دشمن هم. دشمن هم اگر نبودند، ديگر از آن برادري و صفا و يكدلي خبري نبود. قهر و كينه جايش را گرفته بود...» محمود جوانبخت در سال ۱۳۵۱در تهران به دنيا آمده و بزرگ شده جواديه است. تحصيلات خود را تا پايان مقطع كارشناسي در رشته تاريخ ادامه داده، زمينه فعاليت او روزنامهنگاري است يا دستكم بود. او علاوه بر سردبيري نشريه خاطره امروز با روزنامههاي سلام و بيان و گروه ادبيات و هنر مقاومت حوزه هنري همكاري داشت. بخش زيادي از تجربه و سبك روايي گزارشگونه رمان وامدار تجربههاي روزنامهنگارياش است. توصيفهاي كوتاه و جملههاي بريدهبريده داستاني جذاب و خواندني را نويد ميدهد. داستان گزارش اندوه داستان بلند بدون فصل است. داستاني كه مخاطب بايد همانند يك گزارش آن را يك نفس بخواند. در گزارش اندوه با يك راوي طرف هستيم كه هم سعي دارد داستان بنويسد و هم گزارش كند و ضمن حفظ مواضع خودش حكم صادر نكند اما ته كار تاكيد دارد كه داستان است هر چند برخي مخاطبان در داستان دنبال واقعيت و مچگيري و حكم صادر كردن هستند و «هر چند بگي كه من نگفتم.» حاليشان نيست و مرغشان يك پا بيشتر ندارد. دايره واژگاني محمود جوانبخت به واسطه پايگاه اجتماعي خودش و حرفهاش وسيع است و به خوبي توانسته از پس بعضي گيروگورهايي كه خيليها برنميآيند، برآيد. «همان شبي كه قلعه مرغي را گرفتند ممدآقا و رفيقش هم ميروند. خلاصه همه دنبال تفنگ و فشنگ و اين چيزها... ولي اين دو نفر چي يك موتور اف-16 بلند ميكنند.اي خواهرت را ممدآقا... موتور اف- 16 را ميآورند و ميگذارند تو مغازه تا آبها از آسياب بيفتد. بعد از عيد اوايل سال 58 مينيبوس آقام موتور سوزاند. انقلاب كه شد ديگه از آلمان هم جنس نميآمد و آقام مانده بود چكار كند كه اين ممدآقا نامرد موتور اف-16 را خوراند به مينيبوس آقام. يك روز كه آقام تا خرخره كارگرها را سوار كرده بود داشت از كارخانه ميآوردشان تهران دور ميدان آزادي يكهو مينيبوس آقام بلند ميشود. آقام ميگفت دور ميدان از سه رفتم به چهار كه يكهو مينيبوس تيك آف كرد و بلند شد.»