اندوه ناشناخته
بابك زماني
از صبح كنار پنجره نشسته بود و داشت بيرون را نگاه ميكرد، منشي آمده بود بگويد بيمار در آن اتاق منتظر است ولي جرات نميكرد جلو برود. زنگ زده بود ولي جواب نيامده بود. منشي نميدانست ولي من راز خاموشي خروشان دريا را ميدانستم، رازي را كه بايد تجربهاش را داشته باشي تا دريابي.
مرد جوان هنوز سي ساله نشده بود. فعال بود و موفق كه ناگاه يك توفان خود ايمني با محركي ناشناخته به اعصاب محيطي (سيمكشيهاي خارج از مغز و نخاع) به طور حاد حمله كرد. از كار افتادن عصبها باعث فلج اندامها بلع و تنفس شد و چون اعصاب خودكار هم اضافه بر اعصاب ارادي درگير شدند، فلج كامل بدن با تغييرات شديد ضربان قلب و فشارخون همراه بود. بيمار جواني در آيسييو بود. دستگاه برايش نفس ميكشيد و ضربان قلبش گاه از اختيار خارج ميشد، اما همچنان هوشيار و نگران با حركات مختصر انگشت ارتباط برقرار ميكرد.
پزشك جوان در طول ماه گذشته فكر و ذكري جز حال و روز مرد جوان نداشت، از هر چه ميپرسيدي نهايتا به وضع اين بيمار ميرسيد با هر كه ميتوانست در مورد او مشورت ميكرد. تنفسي كه نداشت نمرهاي كه به قدرت عضلاني اندامهايش ميداد و تعداد ضربان قلبش مستقيما به مركز خلقوخوي مغز طبيب مرتبط شده بود. اتفاقا يكي، دو روز اخير گهگاه خنده مختصري بر لبان پزشك جوان ظاهر ميشد، علتش خيلي زود روشن شد. مرد جوان خودش هشتبار در دقيقه نفس كشيده بود. اين ميتوانست آغاز دوره طولاني بهبودي باشد؛ اما به ناگاه آن روز صبح زود ضربان قلب به شدت تند شد، او و كاركنان آيسييو هرچه در توان داشتند انجام دادند اما قلب سركش بعد از آن خيز بلند به ناگاه چون اسبي خسته از كار بازايستاد.
پزشك جوان همان روز هم بيماران از پيش تعيينشده را ديد. قبل از اينكه به اتاق خود برود لحظهاي نزد من درنگ كرد و فقط يك كلمه بر زبان آورد «مُرد».
اطمينان دارم بيماراني كه آن روز ويزيت كرد هيچچيز از جوش و خروش دريايي كه در درون او جريان داشت اطلاع نيافتند. دريايي خاموش آنسان كه «وركور» توصيف كرد. درصورتي كه تنها چشمها از پس ماسك پيدا بود هيچچيز خوانده نميشد. تنها درد آشنايي باتجربه ميتوانست آن برق مخصوص را در آن چشمها ببيند و عمق اندوه او را دريابد.
چهرهاي چون ماسك حين كار (كه گاه بيماران را ميآزارد و برداشتهاي نادرست ميآفريند) گاه از دشوارترين وظايف پزشكان است، اين «كار»ي كه بنا بر وظيفه بايد در برابر آن خونسرد بود تا بهتر بهسامان برسد اين اقتدار ضروري و ظاهري اما دشوار چيزي است از جنس «لايم لايت» اما در جهتي ديگر. اگر در لايم لايت پشت چهره خندان و پرجوش و خروش دلقك، انساني ساكت و مغموم پنهانشده اينجا چهره خموش اين انسان خستهدل پنهانگر روحي پر فغان و پرغوغاست!
اندوه و رنج عميق پزشكاني كه به بيماران بدحال ميپردازند جايي ثبت نميشود. كسي به آنها تسليت نميگويد. كسي آن بخش وجود طبيب را كه با مرگ بيمار رخت بربسته جستوجو نميكند. طبيباني كه روزها و هفتهها بر بالين بيماران بدحال حاضر ميشوند، طبيبان احتضار، يكي از طاقتفرساترين مشاغل را دارند كه درك دشواري و صعوبت آن همواره و در همه فرهنگها قابل درك نيست.
نزديك ميشوم و با صدايي آهسته ميگويم:
-«ميدونم خيلي سخته، تجربهاش را داشتم، همه داشتن.»
وقت خلوت در تنهايي، غور در آسمان آنسوي پنجرهها بيش از اين نبود. از كنار پنجره برخاست و آهسته آهسته به سمت اتاق معاينه رفت.