مرگ اميلزولا
مرتضي ميرحسيني
در رمان «پول» از زبان شخصيت اصلي ميگويد «ميدانيد كه بدون خرد كردن قلم پاي چند رهگذر نميشود دنيا را تكان داد.» شايد خودش چنين باوري نداشت، اما ميدانست و ديده بود كه بسياري معتقدند «در تاريخ و تكامل جهاني هر گام به پيش از راه خون و كثافت ميگذرد» و كساني كه جنم زدن به دل لجن را ندارند تغييري هم در زمانه خودشان ايجاد نميكنند. در جايي از همين رمان، تضادي را روايت ميكند و بعد پرسش مهمي را پيش ميكشد. تضاد ميان برادر بزرگتر كه در رفاه و ثروت زندگي ميكرد و به ظاهر مردي نجيب و شهروندي محترم بود و برادر كوچكتر كه پرورشيافته نكبت و نداري بود و با هيچ قانون و محبتي رام نميشد.
ميپرسد «آيا ممكن بود زندگي كه به آن بچه مولود تصادف در آنجا، در اعماق (يتيمخانه) سيته دو ناپل چهره سخت و عبوس خود را نشان داده بود به اين يكي كه ميان اينچنين ثروت، به سامان و با حساب و كتاب زندگي ميكرد خود را تا اين حد دست و دلباز و اسرافكار نموده باشد؟ آن همه شوربختي و پستي و فرومايگي در يك طرف و اين ظرافت دلپسند و فراواني و زندگي زيبا در طرف ديگر.
پس آيا پول ميتوانست به معناي تعليم و تربيت، سلامت و هوش باشد؟ و اگر همان لجن انساني در اعماق بر جا ميماند، آيا تمامي تمدن به معناي امتياز استشمام بوي خوش و خوب زندگي كردن نبود؟» رمان «پول» (1891) كه به فارسي «پول و زندگي» ترجمه شده يكي از بهترين رمانهاي اميلزولا است، اما شاهكاريهايي مثل «آلت قتاله» (1877) و «ژرمينال» (1885) هم در كارنامهاش ديده ميشود. «ژرمينال» داستان اعتصاب ناموفق گروهي از كارگران معدن است و «آلت قتاله» هم قصه تباهي و زوال تدريجي يك زوج كارگر بر اثر اعتياد به مشروبات الكلي را روايت ميكند. ميشل اشلار در كتاب تاريخ ادبيات فرانسه مينويسد كه زولا در درس ادبيات نمرات پاييني ميگرفت و به همين علت هم دو بار در امتحانات ديپلم متوسطه مردود شد. حتي اوايل جواني -در سالهاي سركشي و عصيان- روياي شاعر شدن را در سر داشت، اما بعد متاثر از برادران گنكور (و خواندن كتاب ژرميني لاسرتو) احساس رسالت كرد و به رماننويسي روي آورد. تعداد زيادي رمان نوشت و مجموعهاي خلق كرد كه «روگن - ماكار، تاريخ طبيعي و اجتماعي يك خانواده در زمان امپراتوري دوم» نام گرفت. او هم نظريهپرداز و هم بهترين رماننويس جنبش ناتوراليسم بود و در نگاه مريدان پرشمارش، رهبر دستنيافتني اين جريان شناخته ميشد. به تاثير سرنوشت اعتقاد داشت اما آن را به فيزيولوژي فردي و محيط اجتماعي
محدود ميكرد.
باورش اين بود كه انسان جاهطلبي و جنون و فسادپذيري و بسياري از ويژگيهاي ديگر را از والدين خود به ارث ميبرد، اما اين جامعه است كه بستر سركوب يا خودنمايي اين ويژگيها ميشود. زولا در اوج شهرت و در انتهاي زندگي ادبي خودش بود كه در دفاع از افسري بيگناه به نام آلفرد دريفوس با حكومت كشورش درافتاد و «من متهم ميكنم» را نوشت. دادگاهي و به حبس و جريمه محكوم شد. از كشورش گريخت و يك سال بعد دوباره به پاريس برگشت. او سال 1902 در چنين روزي در خانهاش از دنيا رفت.