فاتحان قلههاي رفته بر باد
محمد ذاكري
مهر امسال، دقيقا دو دهه از روزي كه براي اولينبار پايم را به دانشگاه گذاشتم، ميگذرد. دانشگاه براي نسل ما، تنها يك مجموعه آموزشي (مثل راهنمايي يا دبيرستان) نبود كه در مقطعي از زندگي وارد آن بشوي و چند سالي را بگذراني و به درآيي. يك روال عادي و جاري محسوب نميشد. يك اتفاق بود و يك جهش. شايد بيشتر به اين خاطر كه ورود به دانشگاه يك ماراتن نفسگير و دشوار بود. آتشي مهيب و افروخته كه كمابيش همه از آن عبور ميكردند اما معدودي به سلامت ميگذشتند. سالهاي دبيرستان خصوصا سال آخرش (كه آن زمان پيشدانشگاهي خوانده ميشد) با همه جذابيتهايش، بيشتر شبيه بطن مادري بود كه جنيني را براي يك تولد و ورود به يك جهان بزرگ آماده ميكرد. همه چيز را نكته و تست و كنكور و آزمون آزمايشي ميديديم براي وقوع زايمان هولناكي به نام كنكور و بعد ورود به جهان تازه.
زايماني كه از هر ده جنين، يكي پاي به عرصه هستي مينهاد. البته آن زايمان جدا از اينكه متضمن زنده يا مرده زاييدن جنين بود در اينكه اين فرزند تازه كجا پا به هستي بگذارد نيز موثر بود. بعضي رشته محلها مثل سوييس بود و بعضيها مثل گينهبيسائو. مرحله بعد گرفتن دفترچهاي قطور از پستخانه و مواجهه با شهرها و دانشگاهها و رشتههايي كه يك نوجوان هجده ساله شايد تا آن زمان تنها اسمي از آن همه شنيده باشد و دست آخر انتشار روزنامهاي در روزهاي آخر شهريور كه چندين نام با يك كد در برابرش در آن فهرست شده بود. هنوز كه هنوز است ديدن نتيجه يك آزمون (هرچند فرعي و كماهميت) استرسزاست چه رسد به ديدن نتايج نهايي كنكور كه گمان ميشد راقم سرنوشت آينده ماست.
ما جزو خوشبختها بوديم كه ناممان در آن ليست بود و با جستوجوي كد مزبور، دريافتيم در رشته مهندسي در شهري كوچك نزديك به تهران پذيرفته شدهايم. حالا شوق و انتظار براي ورود به ساحتي جديد در زندگي و نهايتا ترمينال جنوب، سوار بر اتوبوس و ياعلي. زندگي در اتاقهاي پنج نفره خوابگاه، مواجهه با تعداد زيادي نوجوان از اقصي نقاط كشور با خلقيات و سبك زندگي متفاوت و فرصتي فراخ براي كشف و پرورش علايق از ورزش تا فرهنگ و هنر و سياست و كتاب و فعاليت صنفي و مذهبي و... در كنار همه اينها هم درس خواندن!
البته بعضيها مثل من آنقدر سرگرم سبك زندگي در خوابگاه و فعاليتهاي دانشجويي شدند كه يا درس خواندن يادشان رفت يا جاذبه خود را از دست داد. دانشگاه براي بسياري از ما آن بهشت بريني كه پيشتر تصور ميكرديم، نبود اما «دانشجويي» دوران و موضعي بود كه به قول حقوقيها علاوه بر موضوعيت، طريقيت هم داشت. دانشجويي فرصتي براي بودن و زيستن و شدن بود.
چنانكه براي بعضيها، هدف جاذبه و كاركرد خود را در برابر مسير از دست ميداد. مثل دوندهاي كه به ميدان آمده تا خط پايان را فتح كند اما در ميانه مسير، نفس دويدن و ديدن جاذبههاي مسير برايش جذابتر و مهمتر از رسيدن به خط پايان و گرفتن مدال ميشود.
حماسهاي كه آن روزها گمان ميكرديم با ورود به دانشگاه خلق كردهايم و حماسههاي بزرگتري كه گمان ميكرديم پس از آن خلق ميكنيم «غبارش فرو نشست». درسهاي دشوار و بيفايده، استادان كمدانش و بياخلاق، محدوديتها و انسدادهاي فضاي سياسي و فكري و فرهنگي، كميته انضباطي، تبعيضهاي ناروا و خيلي چيزهاي ديگر باعث شد آن تصوير آرماني دانشگاه در ذهن ما رنگ ببازد و البته ما را آماده كند براي ورود به جامعه واقعي. واقعيتي كه بسياري از آن نوجوانهاي آرمانخواه بيست سال پيش را به سوداي كار و زندگي بهتر و «احساس مفيد بودن» راهي نقاط ديگر دنيا كرده و باقيماندگان هم هر كدام در گوشهاي به تقلاي نام و نان (و اين روزها جان) براي خود و خانوادهشان هستند.
تعداد و تنوع رشتههاي دانشگاهي و دانشگاهها در اين سالها آنقدر زياد شده كه شايد اين حرفها براي بسياري از خوانندگانش متوهمانه به نظر برسد. حالا ديگر صندليهاي دانشگاهها با هم رقابت ميكنند تا دانشجويي براي خود دست و پا كنند. بسياري از رشتهها و حرفهها با تورم و اشباع مواجه شده و خيليها موفقيت را در مسيرهاي ديگري ميجويند. گرچه نسل ما «فاتحان قلههاي رفته بر باديم»، اما روياي دانشگاه و حالا خاطرات و نوستالژي آن هنوز برايمان شيرين است.