• ۱۴۰۳ شنبه ۲۶ آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5038 -
  • ۱۴۰۰ پنج شنبه ۸ مهر

دل دلدادگي با عاشقيت

ابراهيم عمران

گفت ماجرا از آنجا آغاز شد كه دل داده شدم. گفتم مگر ميداني «دل دادگي» چيست؟ گفت شايد ندانم. ولي او مي‌گفت كتابي خوانده بدين نام. گفتم او كيست؟ گفت سر بازارپاچنار بساط داشتم. وسايل جانبي موبايل. صبح زود مي‌آمدم تا جايي كه سال‌ها پاتوقم بود؛ از دست ندهم. آن روز هم زود آمدم. گفتم كدام روز. گفت صبر كن! همان روزي كه دل داده شدم. گفتم بچه كجايي؟ گفت مرد خانه‌ام شدم ديگر. چه فرقي مي‌كند مال كجا باشم. گوشه‌اي از افغانستان كه الان شما داريد برايش ماتم مي‌گيريد. گفتم از بحث دور نشو. عاشقي را براي من تعريف كن. گفت اتفاقا به بحث مربوط است. گفتم چطور؟ گفت طرف دست‌كم چند سالي از من بزرگ‌تر بود. كارگاه داشت. كيف‌سازي سر چهارراه سيروس. گويا چند تا كارگر هم برايش شبانه‌روزي كار مي‌كردند. آن روز يهو آمد جلو و گفت يه گلس بهم بده كه به گوشيم بياد. گفتم آمدني كه نيست. مدل و اندازه دارد. گفت هر چي كه صلاح بداني. برايش انداختم. دست كرد در كيفش كه پول بدهد. ديد پول همراهش نيست. گفت شماره كارت بده كه بپردازم. منم گفتم بيست، سي تومن ديگر ارزش كارت به كارت كردن ندارد. هر وقت رد شدي، پرداخت كن. خوشش آمد. گفت خيلي دل داري. گفتم دل به اين حرف‌ها نيست. دل كه پول نمي‌شناسد. گفت بهت نمياد اين شكلي حرف بزني. گفتم شكل دل‌مان اين شكلي است بانو. گفت چند سال داري؟ گفتم هفده سال. خداحافظي كرد و رفت و رفتن همانا و در لحظه فكر كردن به او همانا. هر روز صبح به شوق ديدارش مي‌آمدم. كم كم حس فروختن جنس در من كم شده بود. يادم رفته بود شماره‌اش را داد كه اگر يادش رفت براي پرداخت پول؛ تماسي با او بگيرم. دو هفته گذشت. هم مشتاق تماس گرفتن بودم و هم خجالت كه براي بيست تومن زنگ بزنم. با هزار زحمت خودم را قانع كردم كه در واتس‌آپ پيامي بدهم. ماندم چه بنويسم. بگويم فلاني هستم بابت گلس يا فقط خواستم حال‌تان را بپرسم؟ اين دومي كه اصلا معنا نداشت. هر چه فكر كردم چرا بي‌جهت دل بستم؛ دليلي نيافتم. از طرفي اهل دل دادن هم نبودم. يعني زندگي طوري بود كه فرصت براي اين كارها نداشتم. با دوستي مشورت كردم. گفت براي‌شان شعر بفرست. گفتم نمي‌دانم. گفت بگرد مي‌يابي. من هم چند روز گشتم. آخر رسيدم به شعر شاعري با نام «مير سيد علي همداني» كه سروده بود: هر كه ما را ياد كرد ايزد مر او را يار باد... بي‌محابا فرستادم. ولي نمي‌دانستم پايان شعر معني ديگري دارد! آن هم چون واقعا معاني و تفاسير كلمه را بلد نبودم. چند ساعت بعد ايشان فرستاد كه: هر كه ما را رنجه دارد راحتش بسيار باد... واقعا چيزي درك نمي‌كردم. پرسيد كيستي؟ گفتم پسرك سر پاچنار. سريع زنگ زد و كلي عذرخواهي بابت فراموشي. گفتم ايرادي ندارد. فقط خواستم حال‌تان را بپرسم. كمي تعجب كرد و البته تشكر هم. گفت كه به زودي براي خريد مي‌آيد و بدهي‌اش را مي‌پردازد. از آن روز من كارم شده بود گشتن در كانال‌هاي تلگرامي و گروه‌ها كه شعر پيدا كنم و بفرستم. تا بيست روز كارم شده بود شعر فرستادن و جالب اينكه ايشان نيز اصلا ديگر بازار نيامد. تا اينكه شبي بهم پيام داد و نوشت اگر جواب ندادم بابت اين بود كه من بچه‌اي هم سن تو دارم. نخواستم آش زياد شور شود برايت. دليل پيام‌ها را هم نمي‌دانم. آخر آدمي كه با يك بار برخورد و نگاه كه دل داده نمي‌شود. بهم گفت بروم و كتاب «دل‌دادگي» شهريار مندني‌پور را بخوانم. من بي‌درنگ شروع به خواندن كردم و دانستم كه بايد دل را بكنم و بندازمش بيرون. گفتم ارتباطش با اين روزهاي افغانستان چه بود كه ابتدا مي‌گفتي؟ گفت فقط آخرين پيامش اين بود كه چهار سال از سن فعلي من كوچك‌تر بود كه به عقد مردي سي سال بزرگ‌تر از خودش در آمد و تاكنون با او سر كرد و همه كاره كارگاه كيفش شد. ولي همه كاره دلش نشد و دل دادگي‌ها را تجربه نكرد و نمي‌ارزد در اين سن و سال دل كسي را بشكند. داستانش كه تمام شد؛ برگشتم نگاهش كردم. صورتش پر اشك بود. گفت خوش به حال‌تان دست‌كم عاشقيت را تجربه مي‌كنيد. تا بيايم بگويم كتابي هم بدين نام است؛ سريع گفت «عاشقيت در پاورقي»...

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون