گزارش زهرا مشتاق
از اوضاع سياسي
و اجتماعي افغانستان د رسفر
به هرات، پنجشير و كابل
طالبان و من
در شب نخست ميخواستند مرا از افغانستان اخراج كنند
گزارش و عكس|
زهرا مشتاق
ساعت 10 شب 22 شهريور 1400 معاون والي هرات با تعدادي طالب مسلح به محل اقامت من در هتل «موفق» مراجعه و مرا از افغانستان اخراج كردند. آنها گفتند اين خواسته وزارت امور خارجه شماست و فردا صبح در معيت برادران، رد مرز خواهيد شد. آنها دروغ ميگفتند. سخنگوي وزارت امور خارجه به هيچوجه با آنها صحبت نكرده بود.
من ترسيده بودم. طالبها لباس نظامي به تن داشتند و اسلحههاي خود را طوري به دست گرفته بودند كه گويا هر آن آماده شليك هستند. قبلش تلفن كرده بودند كه صبح فردا خودم را به دفتر والي هرات معرفي كنم. گفتم من فردا صبح عازم كابل هستم، اجازه بدهيد در برگشت، نزد شما خواهم آمد. اجازهاي در كار نبود. آنها شبانه به هتل آمدند. من خسته و خوابآلود بودم. بخشهاي زيادي از شهر را براي گفتوگو با مردم و ديدن وضعيت شهر پياده رفته بودم.
معاون والي مرد جواني است كه به نظر بيست و پنج، شش ساله است. لباس افغانستاني پاكيزهاي به رنگ آبي روشن به تن دارد و ريشهايش شانه شده و مرتب است. در تمام مدت گفتوگو سعي ميكند خود را آرام و خونسرد نشان دهد. دروغ ميگويد. در چشمهايش خشم و نفرت ترسناكي موج ميزند. شايد آرزو ميكرد ميتوانست همانجا با قنداق اسلحهاش يا با يك تير دخل مرا بياورد. درباره قوانينشان راجع به حجاب زنان ميپرسم. بعد ميگويم الان حجاب من چه اشكالي دارد؟ جواب ميدهد شما مويتان پيداست و اين خلاف شريعت اسلام است. هول شدهام يا مهلتي نميشود كه بگويم لااكراه في الدين. يا بگويم دين يك مقوله شخصي است و نميتواند ابزاري براي خشونت باشد.
ما در اتاق رييس هتل نشستهايم. وقتي وارد ميشوم فقط با تكان دادن سر سلام و احوالپرسي ميكنند و از جايشان بلند نميشوند. طالبهاي مسلح، بيرون اتاق گوش به فرمان ايستادهاند. مسوول شيفت شب، معاون والي؛ يك مرد با ابروهاي درهم و بسيار جدي و يك طالب مسلح در اتاق منتظر من هستند. ميگويم براي يك خانم خبرنگار اين همه لشكركشي كردهايد و بعد با خنده ميگويم ميشود سر تفنگتان را به يك سمت ديگر بگيريد؟ معاون والي به طالب مسلح اشاره ميكند كه از اتاق بيرون برود. فكر ميكند، ترسيدهام. هم ترسيدهام و هم ميخواهم باب حرف را باز كنم. مرد كناري به شكل خشني نگاهم ميكند. روي دماغش لكههاي قهوهاي رنگ است. بيني تيز و استخواني شكلي دارد. ناگهان ميگويد مرا شناختي؟ و عمامه سياه رنگش را از سر برميدارد. خداي من!! حالا واقعا ميترسم. به زور بيست و دو، سه ساله است و رييس مرزباني است. خشن، بداخلاق و به نظر من ترسناك. نامش عبيد است. اگر بخواهم او را معرفي كنم بايد قدري به قبلتر برگردم. به چند روز قبل و هنگام ورود به مرز زميني افغانستان.
اين سوي مرز
همه ميگويند ديوانگي محض است و من فكر ميكنم اگر در اين موقعيت، خبرنگاران يا فيلمسازان به افغانستان نروند، ديوانگي است. هدف اصليام پنجشير است و گزارش از مقاومت احمد مسعود و يارانش، اگر بشود آنها را ديد يا پيدايشان كرد. پاسپورت و شناسنامه و يك عالم مدارك ديگرم در جابهجايي خانه گم شده. ميروم اداره گذرنامه و تقاضاي پاسپورت ميكنم. پرونده تشكيل ميدهم و نوبت رسيدگي 21 روز ديگر تعيين ميشود. تازه بعد از آن بايد دو هفته منتظر صدور و ارسال پاسپورت باشم. از انجمن صنفي روزنامهنگاران نامه ميگيرم شايد زودتر به درخواستم رسيدگي شود. بعد يك دفعه فكر ميكنم بروم انباري كه ته جاده ساوه اجاره كردهام و وسايلم را آنجا گذاشتهام. انبار كانكسي قيامت است. مبل و يخچال و كمد و همه چيز روي هم تلنبار شده است. خودم را از لابهلاي اشيا ميكشانم جلو. وقت تلف كردن است. يك دفعه چشمم به يك ساك زيپدار ميخورد. دستم را دراز ميكنم و هر طور هست جلو ميآورمش. زيپ را باز ميكنم. تعدادي از كتابهاي خودم است. از جمله كتاب شهيد فكوري. ميگويم آقاي فكوري خواهش ميكنم كمكم كنيد. كمك ميكند. درست زير كتابها گذرنامه و شناسنامه و مدارك ديگرم را پيدا ميكنم.
با آخرين پرواز ميرسم مشهد. قرار است ساعت دو و نيم صبح آقاي احمد خليلي كه يك راننده افغانستاني است، بيايد دنبالم و مرا ببرد به هرات. نمازخانه فرودگاه سرد است. ساعت يك و نيم صبح است. دكتر نامداري زنگ ميزند كه همين الان زنگ بزن به آقاي عالي پيام. يك گروه تشكيل دادهاند به اسم حمايت مردمي پنجشير. نميدانستم كه آقاي عالي پيام، دوست احمد شاه مسعود بوده و نميدانستم از او فيلم ساخته. راهنماييام ميكند كه اگر گير طالبان افتادم چه كار بايد بكنم. ياد شهين اربابي ميافتم كه وقتي شنيد ميخواهم بروم گفت عاقم ميكند. گفت ديگر اسمم را هم نميآورد. گفت ديگر نه من نه تو. و خدا ميداند چقدر سخت بود راضي كردن شهين كه مثل مادرم است و نميخواستم ناراحتش كنم. ساعت دو و بيست دقيقه بامداد زنگ ميزنم به آقاي خليلي كه بدانم كجاست و يادآوري كنم كه در فرودگاه هاشمينژاد منتظرش هستم. خوابش برده. ميگويد نگران نباش حاجي خانم. الان ميآيم. يك مرد جلو نشسته و دختر جواني با چادر و ماسك سياه پشت. سلام ميكنم و مينشينم در تاكسي. اين اولين باري است كه در يك تاكسي ترانزيت كه ميان مشهد و هرات مسافر ميبرد، نشستهام. بعدتر و در مسير، انبوهي از اين تاكسيها را ميبينم. يك سفر حدودا پنج ساعته. هر دو مسافر ساكتند. به خصوص دختر جوان كه با قيافه خيلي جدي مستقيم به جلو نگاه ميكند و حتي جواب سلام مرا هم سرد و آهسته ميدهد.
تا هرات ماشين يك نفس ميدود. از مشهد به فريمان و تربتجام و تايباد تا كاريزده و پاسگاه مالكي و مرز دوغارون. مرز شلوغ است. بيشترين چيزي كه به چشم ميخورد مردان جوان افغانستاني رد مرز شدهاند كه از اتوبوسهاي رديف شده پياده ميشوند و ناچار به افغانستان برميگردند؛ با چهرههاي ناراضي، خسته و مايوس. خانوادههايي هم هستند كه براي ديدن اقوام خود راهي مرز شدهاند. با وسايل زياد، چمدانهاي بزرگ و سنگين از دستگاههاي مخصوص عبور داده ميشوند. صف ارايه پاسپورت دراز و طولاني است. ايراني و غير ايراني در يك صف ايستادهاند. كسي چيزي نميگويد. ميروم سمت اتاق رييس مرزباني و اعتراض ميكنم كه يك نفر براي پاسخگويي به اين صف طولاني واقعا غيرمنطقي است. بلافاصله يك شخص نظامي ديگر به كمك ميآيد. درست وقتي نوبتم ميشود ميگويند بايد خروجي بپردازم. دستگاه عابربانك، كهنه، كثيف و به نوعي خراب است. عددها را سخت ميزند و داخل مانيتور، جاهايي سوخته به نظر ميرسد. ميروم سمت اتاق رييس و ميگويم چطور در يك سامانه مرزي، حتي يك دستگاه ايتيام درست حسابي وجود ندارد آن هم با اين همه مسافر. آنها هم وضع بهتري ندارند. اينترنت آنها هم مدام قطع ميشود و با سلام و صلوات دستگاه كارتخوانشان بالاخره كار ميكند. حالا تازه بيست دقيقهاي بايد بنشينم تا خروجي پرداخت شده در سيستم نشان داده شود. هوا گرم است و آفتاب مستقيم، صورت باربراني را كه تنها امرار معاششان در همين مرز خلاصه ميشود، سوزانده است؛ چرخيهايي كه براي گرفتن بار ميان دست و پاي هم ميدوند، گاهي دعوايشان ميشود و گاه در اين ميدان كوچك به شكل دردآوري با يكديگر رقابت ميكنند. ميگويند كار نيست. زماني كشاورز بودهاند. يا حتي كارگر كارخانه قند فريمان يا شغلهاي خرد ديگر. ولي در نهايت سر از مرز درآوردهاند، با لباسهاي يكدست قرمز رنگ كه چروك و بيروح زير آفتاب رنگ پريدهتر ميشوند. پليسها با رانندگان خاطي محكم و آمرانه سخن ميگويند. هر خطايي ميتواند صداي پليسهاي مرزي را بلند كند. آنها خدايان بيچون و چراي مرزها هستند و همه چيز دست آنهاست و براي همين رانندگان افغانستاني جز اطاعت محض كاري از دستشان برنميآيد. حتي اگر حرفي براي گفتن داشته باشند يا دليلي براي اعتراض، كمتر ديده يا شنيده ميشوند.
به مرز زميني كه ميرسيم بايد از ماشين پياده بشويم و همه اثاث خود را از دستگاه ايكسري عبور دهيم. رانندهها از مسير ديگري ميروند. قرار مسافران و رانندهها به شرط خوردن مهر خروج و نبودن هيچ مشكلي آن طرف مرز است. تازه قصه در آن طرف دوباره شروع ميشود.
روي يك تابلوي بزرگ نوشته شده «به كشور افغانستان خوش آمديد». بعضي از كساني كه از مرز رد شدهاند شتابان خود را به مرد جواني كه عمامه سياه خيلي بزرگي به سر دارد، ميرسانند و او را به روش مخصوص افغانستانيها در آغوش ميگيرند. مرد بدون اينكه از جايش بلند شود آنها را بغل ميكند و لبخند ميزند. از آقاي خليلي كه راننده تاكسي ماست و با دو شانه تخممرغ برگشته، ميپرسم اين مرد كيست كه اينطوري بغلش ميكنند؟ با جوابش خشكم ميزند. «طالب است حاجي خانم.» آنها كه او را بغل ميكنند طرفداران طالبان هستند و دارند به او خوشآمد ميگويند.
مرزباني شمال، كميسارياي عالي
بيست و سه ساله است. لباس زرد رنگ به تن دارد. فرق موهاي بلند و سياهش از وسط باز شده و يك كلاه مخصوص قرمز رنگ به سر گذاشته. نامش ضياالحق رباني است. پاسپورتم را نگاه ميكند و ميگويد ويزا نداري. اشتباه ميكنم و ميگويم من خبرنگارم. همين جمله كوتاه لعنتي مرا دو، سه ساعت تمام گير طالبان مياندازد. بايد بروم نزد رييسش؛ اول عبدالمنان؛ تا كلاس پنجم را در همين تايباد خودمان درس خوانده و بعد با خانوادهاش برگشته به افغانستان. خيلي زود به طالبان پيوسته تا حالا كه نشسته لب مرز و پاسپورتها را مهر ورود و خروج ميزند. يك گوشي تلفن كوچك و معمولي دستش است و مدام تماس ميگيرد كه مشكل من حل شود. بايد برويم نزد همكارش. ظاهرا او ميتواند كمك كند. بالاخره يك طالبان بدون ريش ميبينم. راشد، قامت متوسطي دارد. مثل مردهاي ايراني لباس پوشيده. چشمهايش سبز است و ليسانس زبان انگليسي است. هر چند نميتواند انگليسي صحبت كند. در زمان اشرف غني سه سال تمام به دنبال كار بوده و همه جا از او رشوه ميخواستهاند. براي همين بعد از درسش با داشتن زن و دو بچه بيكار بوده و به محض آمدن طالبان به او شغل دادهاند. در همين مرز. براي وارد شدن به دفتر كارش بايد كفشهايمان را درآوريم. روي ديوار نقشه خيلي بزرگي است كه همان منطقه را با جزييات بيشتر نشان ميدهد. روي ميز كارش پرچم سفيد امارت اسلامي قرار دارد. راشد و عبدالمنان هر دو تلاش ميكنند كه كارم را راه بيندازند. نميشود. از عهده آنها خارج است. بايد رييسشان دستور دهد. ميگويم اصلا فراموش كنيد من خبرنگارم. اين صد دلار را بگيريد و مهر ورود بزنيد. ميگويند نميشود. كاش از اول ميگفتيد آمديد سياحت. گفتم خب نميخواستم دروغ بگويم. گفت خب حالا ديگر ما هم نميتوانيم دروغ بگوييم. همراهان افغانستانيام معطل من شدهاند. دو ساعت تمام است دارم طالبان را ملاقات ميكنم تا اجازه ورود بدهند. جرمم انگار خبرنگار بودن است. روز 21 شهريور است. هنوز سيمكارت ايران در گوشيام است. برايم پيامك تبريك روز ملي سينما ميآيد. كلافهام. بيشتر از همه از همراهانم خجالتزدهام. اصرار ميكنم كه بروند. معطل من نشوند. قبول نميكنند. برايم يك نامه آماده ميكنند. يكجور تعهدنامه كه به محض ورود به هرات از اداره اطلاعات و فرهنگ مجوز بگيرم. ميگويم دوستان افغانستانيام در هرات برايم مجوز گرفتهاند. حالا هيچكس را پيدا نميكنم. يا در دسترس نيستند يا تلفن بيجواب فقط بوق ميخورد. عبدالمنان سوار ماشين ما ميشود و مسيري را طي ميكنيم تا به روساي ارشد برسيم. اول مولوي عمر 27 ساله پدر هيبتالله و بيبي گل كه از شانزده سالگي به طالبان پيوسته و ضمن جنگ در مدرسه ديني درس خوانده و حالا كه دستيار معاون كميساري است، از راه ميرسند. با يك ماشين امريكايي قرمز رنگ كه روي شيشههايش با جوهر سفيد جملات ناخوانايي به زبان انگليسي نوشته شده. لباس افغانستاني به تن دارد. بدون جوراب و با دمپايي. هر دويشان يك اسلحه گنده كنارشان است. مودب نيستند و خيلي وقيحانه نگاهم ميكنند و معاون، يك درميان موقع حرف زدن چشمكي هم ميزند. نه راشد و نه عبدالمنان رفتارشان اينگونه نبود. عبدالحافظ، معاون كميساري است. بچهسال است. دورش يك لنگ بزرگ پيچيده و بيپروا با من حرف ميزند و ميخندد. همانطور كه در ماشين نشسته، يك پايش را داده بالا و دراز كرده. عجله دارد كه برود. ميگويم صبر كن كار مرا راه بينداز. ميگويد رييس كميساري رسيدگي ميكند. جوان، لاغر، خشن، بداخلاق. با ترديد نگاهم ميكند. سخت به صورتم نگاه ميكند. بيشتر راننده را خطاب قرار ميدهد تا من. انگار كه نيستم. وجود ندارم. در خلأ هستم. خسته شدم. براي دهمين بار به همراهانم ميگويم شما برويد من خودم را هر طور هست به هرات ميرسانم. نميروند. نه آن نامه را ميدهند و نه تكليفم را روشن ميكنند. عبيد خشن نگاهم ميكند. با دماغ استخواني و كشيده كه روي آن لكههاي قهوهاي پراكندهاي به چشم ميخورد، رييس كميساري است. صاف ايستادهام جلويش و صدايم را بلند كردهام از بس عصبانيام كردهاند. ميگويم دارم با شما صحبت ميكنم. مرا نگاه كنيد. يك آن نگاهم ميكند. ميگويم من يك زن پنجاه ساله هستم و براي حرف خودم احترام قائلم. به محض رسيدن به هرات مجوز ميگيرم و برايتان در واتسآپ ميفرستم. حرف من براي طالب جوان اعتبار ندارد. از راننده قول ميگيرد كه مرا مستقيم به اداره اطلاعات ببرد. ساعت دوازده ظهر است و از دست عبيد خلاص ميشوم. همين مردي كه حالا در شامگاه 22 شهريور از مرز تا هرات انگار به تعقيبم آمده.
آزيتا سرش را گذاشته روي پاهايم و خواب شده. از آن طرف مرز دندان درد داشته. دارد ميرود ديدن نامزد عقد كردهاش وحيد كه پسرعمهاش است و در هرات دانشجوي حقوق است. به صورتش نگاه ميكنم و قصههايي كه برايم تعريف كرده و حالا همان دختر جدي و اخمآلود ابتداي سفر، سرش را گذاشته روي پاهايم و خواب رفته. پدرش سال 60 آمده ايران و يك راست رفته خيابان طبرسي مشهد و آنجا خانه گرفته و خانوادهاي جور كرده. سنگكار بوده و بچههايش پشت سر هم به دنيا آمدهاند. سهيلا، آزيتا، بهزاد، فرزاد و مبينا. بچهها همه درسخوان. همه با استعداد. بهزاد عاشق فوتبال بوده. اما همين كه مقام ميآورد و بايد بالاتر ميرفته، چون اتباع بوده متوقف ميشود. خود آزيتا هم همين طور. در يك شركت در شهرك صنعتي كار ميكرده. كارش خيلي خوب بوده. آنقدر كه مديريت داخلي شركت را به او ميسپارند، اما چون افغانستاني بوده، اندازه يك كارگر ساده حقوق ميگرفته. يعني ماهي هفتصد، هشتصد هزار تومان. از صبح زود ميرفته تا غروب. نه خودش نه خواهرش با اينكه درسشان عالي بوده دانشگاه نميروند، چون توان پرداخت پول دانشگاه نداشتهاند. چون اتباع بودهاند و چيز رايگاني برايشان وجود ندارد. حتي اگر نخبه باشند و مدرسه فرزانگان بروند.
آن سوي مرز
اسلام قلعه را رد ميكنيم. كهزان، احمدآباد و قدوسآباد. روي تابلوها نوشته هرات 120 كيلومتر. فضاي روستاهايي كه در مسير ميبينم شبيه به روستاهاي سيستان و بلوچستان است. جنس خانهها كاهگلي و قديمي است. از روستاي تيرپل هم ميگذريم. از روستاي مسجد سبز به بعد، «لواي سرحدي» (روستاهاي مرزي) تمام ميشوند. ساعت 12 ظهر است و به جاي ساعت 9 صبح، تازه رسيدهايم هرات. آزيتا و پدرش در خيابان 64 متري كه محله پولدارنشين هرات است، پياده ميشوند. نامزدش وحيد، در راه كه بوديم چندين بار تلفن زد و پرسيد كجاييد؟ حالا دم در يك خانه بزرگ حياطدار ايستاده. لباس افغانستاني سفيد رنگ كه جلويش خامهدوزي است و بيشتر مردان هراتي به تن ميكنند، پوشيده است. من و آقاي راننده را هم تعارف ميكند كه بفرماييد. پدر آزيتا را به سبك مردان افغانستاني در آغوش ميگيرد و با آزيتا سلام و عليكي معمولي ميكند. چشمهاي آزيتا پر از خوشحالي است. اما شوهرش سرد برخورد ميكند كه اين، نشاندهنده بافت قدرتمند جامعه سنتي افغانستان و چه بسا نگاهشان به زنان باشد. شهر آفتابي است و هواي خوشي دارد. هرات يكي از قديميترين شهرهاي افغانستان است و وجههاي تاريخي و فرهنگي دارد. فروشگاهها و نوع خيابانبندي غريبه نيست. مثل اينكه مثلا در خيابانهاي بيرجند در حال قدم زدن باشي. آقاي راننده طبق قولي كه به طالب عبيد، رييس كميساري در مرز داده است، مرا يك راست به اداره اطلاعات و فرهنگ ميبرد. بنايي قديمي و زيبا كه حالا ديگر بر سردر آن پرچم سفيدي كه روي آن كلمات الله و لا اله الا الله نوشته شده و مربوط به امارت اسلامي است، نصب شده و خبري از پرچم رسمي افغانستان نيست. از آمدنم خبر دارند و منتظرم هستند. مرا صاف ميبرند دفتر مولوي نعيم الحق حقاني؛ رييس اداره فرهنگ و اطلاعات. معادل آن وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي خودمان است. دفتر شلوغ است و چند نفري نشستهاند؛ اتاقي بزرگ كه روي ميز آن تنقلات مختلفي گذاشتهاند و براي من بلافاصله چاي سبز ميآورند. من خواهش ميكنم آب خنك برايم بياورند. سر و وضعم داغان است. خاكي و ژوليده با يك كولهپشتي سنگين بر پشت. من اصولا اهل سفر با كولهپشتي نيستم. اما براي اين سفر، چون مقصدم پنجشير بود فكر كردم كولهپشتي بهتر از چمدان است كه بعدا متوجه شدم، نبود. نعيم الحق در حال گفتوگو با يك پزشك است كه براي بيعت با او آمده. مرد، ظاهرا چهرهاي شناخته شده در شهر است و برايم عجيب است كه يك فرد تحصيلكرده، شخصا و خودخواسته براي بيعت آمده باشد. هر دو خوشحال دست هم را ميفشارند و نعيم الحق پيشنهاد ميدهد من هم از اين صحنه تاريخي عكس و فيلم بگيرم. همان جا گوشي تلفنم را روي سه پايه ميگذارم و با او مصاحبه ميكنم. آماده است. ميخواهم بدانم با آمدن طالبان تكليف وضعيت فرهنگي كشور چه ميشود. نعيم الحق اعتقادي به سينما ندارد. به عمرش سينما نرفته و فكر ميكند به جاي سينما كه يك شغل غربي است، زنها به هنرهايي چون خطاطي، گلدوزي و خياطي بپردازند كه بيشتر به شأن آنها نزديك است. آخر مصاحبه برايم يك مجوز صادر ميكند كه بتوانم در هرات فيلم بگيرم، با مردم مصاحبه كنم و به ديدن جاهاي تاريخي كه حالا در تصرف طالبان است، بروم.
ساعت از دو بعدازظهر هم گذشته. تلفن فردي كه قرار بود در هرات به من كمك كند، جواب نميدهد. به قول شهين خودم را سفت ميگيرم و به آقاي خليلي كه هنوز با من است ميگويم اشكالي ندارد. مرا به يك هتلي ببر كه قيمت مناسبي داشته باشد. ولي قبل از آن يك كارت تلفن و اينترنت لازم دارم . دوستم گفته فقط افغان بيسيم بخرم كه خدمات بهتري دارد. خيابان، راسته موبايل فروشهاست. خريد سيمكارت درست مثل ايران با مدرك شناسايي ممكن است. پاسپورتم را نشان ميدهم و كار انجام ميشود. هنوز پول افغاني ندارم. يك صد دلاري ميدهم و خودشان پول را تبديل ميكنند. بايد منتظر يك پيام از مركز باشم تا سيمكارت فعال شود. بعد ميرويم هتل «موفق»؛ اسمش هتل است. درست مثل يك مسافرخانه در خيابان ناصرخسروي تهران؛ سه طبقه است. هر طبقه سالن درازي دارد و اتاقها روبهروي هم قرار دارند. خستهام و فرصتي براي گشتن ندارم. ضمن اينكه خيلي كوتاه در هرات هستم و هتل موفق درست مركز شهر است و به همه جا دسترسي آسان دارد. تنها چيزي كه برايم مهم است داشتن توالت و حمام داخل اتاق است. مرد جواني اتاق را تحويلم ميدهد و ميرود. تا ميروم دستشويي، متوجه ميشوم سيفون خراب است. ميروم طبقه پايين و ميخواهم اتاقم عوض شود. اتاق بعدي در همان طبقه است. اولين اتاق سمت چپ؛ اتاق شماره 101. توالتها همه فرنگي است و شيلنگ ندارد. ظاهرا بازمانده زمان شورويها و تاخت و تاز آنها در افغانستان است. كل وسايل اتاق چرك و كثيف است و رغبت نميكنم به چيزي دست بزنم. من هميشه در تمام سفرها دو ملافه خيلي بزرگ همراه دارم. روي يكي از تختها را با ملافه ميپوشانم و وسايلي كه لازم دارم از كوله بيرون ميآورم. كيفم را سبك ميكنم و با آقاي خليلي كه پايين منتظرم است ميرويم جايي غذا بخوريم. ميگويم فقط جايي كه تميز باشد. منو پر از كبابهاي افغاني است ولي من دلم پلو و خورشت ميخواهد. هم قورمه سبزي دارند و هم قيمه سيبزميني. من قورمه سبزي سفارش ميدهم، آقاي خليلي قيمه. مزهاش تقريبا مثل خورشتهاي خودمان است. غذا را من حساب ميكنم. قرارمان از مشهد تا هرات 450 هزار تومان بود. به پول خودمان. ولي خب آقاي خليلي خيلي معطل من شد. هم در مرز، هم در اداره اطلاعات و گرفتن سيمكارت و هتل ووو.... براي همين در مجموع كمي بيش از يك ميليون تومان ميپردازم و كلي هم تشكر ميكنم. اصرار ميكند كه بروم خانه آنها بمانم. همسر دارد و سه فرزند دختر و خلاف بزرگش اين است كه نميتواند سيگارش را ترك كند و سالهاست كه با تويوتا كرولايش در خط مشهد- هرات كار ميكند. اصلا يكي از خواهرهايش مشهد عروس شده و همانجا زندگي ميكند و هر وقت كه ميرسد مشهد، براي استراحت ميرود خانه خواهرش. برميگردم هتل موفق. پايين هتل يك آژانس هواپيمايي است. براي دو روز بعد يك بليت هواپيما ميخرم به مقصد كابل.اگر بخواهم زميني به كابل بروم حدود ده تا دوازده ساعت راه است، هوايي، 65 دقيقه. قيمت بليت به پول ما حدود يك و نيم ميليون تومان است. رييس آژانس ميپرسد ايراني هستي و سر صحبت را باز ميكند. ميپرسد اولينبار است آمدي افغانستان؟ جواب ميدهم هشت ماه قبل هم در افغانستان بودهام، براي جشنواره فيلم. او هم در ايران بوده و خاطرات زيادي از ايران دارد. بعد ميفهمم هتل موفق را خودش و شريكش با هم اجاره كردهاند. ميگويد كارم تمام شود شهر را به شما نشان ميدهم. ميگويد من ايرانيها را خيلي دوست دارم. تشكر ميكنم و ميروم بالا. اتاق يك كولر آبي دارد كه واقعا متعلق به عهد بوق است. نصف بدنه كولر از پنجره به داخل اتاق آمده و دكمه كم و زياد هم ندارد. با سروصدا ميچرخد و اتاق را خنك ميكند. من سيم را از برق ميكشم. دوش ميگيرم و روي تخت بيهوش ميشوم.
هرات پر از ريگشاست؛ موتورهاي سه چرخي كه اتاقكي بر آن نصب است و مسافران را در تمام شهر جابهجا ميكنند. درست مثل هند و پاكستان. ريگشاها اغلب رنگهاي شادي دارند و روي آنها نقاشي كشيدهاند. ارزانترين كرايه از پنجاه افغاني شروع ميشود. مثلا پنجاه يا هفتاد افغاني ميپردازي و ميروي تا بازار سنتي. يا مثلا يك ريگشا را دربست كرايه ميكني تا شما را به چند جاي تاريخي ببرد. رانندههاي ريگشا معمولا خوش اخلاق هستند و به آمدن گردشگر عادت دارند. شهر پر از بناهاي تاريخي زيباست. واحد پول، افغاني است اما خيلي از مردم به جاي افغاني، از كلمه روپيه هم استفاده ميكنند چون جدا از اينكه در همسايگي پاكستان زندگي ميكنند، بسيار تحت تاثير پاكستان نيز قرار دارند. من تا بازار، هفتاد روپيه پرداختم.
بازار سنتي هرات زيباست. پر از مغازههاي قديمي و انبوهي دستفروش كه هر كالايي كه فكرش را بكنيد در بساطشان هست. البته بازار هرات مثل بازار ايران سرپوشيده نيست و معماري خاصي ندارد. همچنين مثل بازار كابل تو در تو نيست. ولي خب بازار شلوغي است و رانندگان ريگشاها با فرياد مسافرها را از هم قر ميزنند. بازار بوي تند ادويه ميدهد. ادويههاي رنگارنگ و بسيار متنوع. از زمان آمدن طالبان، بازار برقع فروشها دوباره گرم شده است. برقع چادر مخصوص زنان افغانستان است كه يك روبنده توري شكل دارد با رنگهاي مختلفي از آبي تا سبز كه هر رنگ مربوط به يك ولايت است. بيشتر زنان مسن يا زنان قديميتر از برقع استفاده ميكنند. گرچه طالبان تاكنون استفاده از برقع را اجباري نكرده اما طالبان براي مردم افغانستان، يادآور طالبان بيست سال قبل است كه آن فجايع تلخ را در كشور ايجاد كردند. بازار بسيار شلوغ است. اما با مغازهدارها كه صحبت ميكنم از كسادي كار نگرانند. ميگويند اين شلوغي را نبينيد. مردم پولي براي خريد ندارند. كارمندان دولت دو ماه است كه حقوق نگرفتهاند. سطح حقوقها ظاهرا آنقدر پايين بوده كه حالا خيلي از كارمندان دولت قبل توان اداره زندگي خود را ندارند. من كساني را ديدم كه كارمند دولت بودند و شروع به فروختن وسايل خانه خود كرده بودند؛ مبل، ظرف، لباس. اگر وضعيت كارمندان اين باشد پس واي به حال مردم عادي. مغازههاي طلافروشي پر از طلاهاي خيلي بزرگ است؛ گردنبندهاي بزرگ و پركار، انگشترهاي گنده و النگو. طلاها همه زرد است. يك كاسب طلا فروش ميگويد مشتريهاي من اغلب خودشان يا شوهرهايشان شغل دولتي داشتند و حسابي طلا ميخريدند، چون هم زيبايي است و هم يك پسانداز مطمئن، اما حالا يا كشور را ترك كردهاند يا تواني براي خريد طلا ندارند. بازارهاي بيرونق نشاندهنده دست خالي مردم بعد از آمدن طالبان است. آينده به نظر آنها نامعلوم ميرسد؛ اما تقريبا تمام كساني كه با آنها صحبت ميكنم از امنيت ايجاد شده احساس آرامش ميكنند، چون از انتحار و انفجار خستهاند. برايم عجيب است. بسياري از عمليات انتحاري توسط گروههاي تندرو و از جمله طالبان در افغانستان انجام ميشد. حالا با به قدرت رسيدن طالبان معلوم است كه فضا آرامتر شده باشد.
غروب است و وقت نماز. اهل سنت نمازها را جداگانه برگزار ميكنند. مثلا بين نماز ظهر و عصر فاصله است. يعني مثل شيعه مذهبها نماز ظهر و عصر را با هم نميخوانند. مردان زيادي با عجله خود را به مسجد جامع شهر هرات ميرسانند كه ميشود گفت در وسط بازار قرار دارد. از تمام شهر صداي اذان ميآيد. هرات شهر بادهاست. باد نوازشگري كه در تمام شهر ميپيچد و حال خوبي ايجاد ميكند. من وارد مسجد تاريخي شهر هرات ميشوم. صحن بزرگ است. خيلي بزرگ. تمام صحن از سنگ - اگر اشتباه نكنم - مرمر سفيد است. آقاي شمسالدين كه يكي از خادمان مسجد است، پيشينه اين مسجد را به چهار هزار سال قبل نسبت ميدهد و ميگويد زماني معبد زرتشتيها و بعدتر بوداييها بوده و در سنه 11 هجري كه اسلام وارد افغانستان ميشود، اين مكان نيز تبديل به مسجد مسلمانان ميشود. دور تا دور صحن روباز، صحنهاي كوچكتر مسقف قرار دارد كه اگر زني بخواهد نماز بخواند بايد به آنجا برود. اما تا آنجا كه ميبينم جز من هيچ زن ديگري در مسجد هرات نيست. براي خودم گوشهاي مينشينم و به صدها مرد نمازگزاري نگاه ميكنم كه دست بر سينه به نيايش خداوند ايستادهاند. در ركوع و سجود آنچه به چشم ميآيد جهاني از كلاه و پيراهنهاي رنگي است كه اين زيبايي معنوي را دوچندان ميكند. به من تذكر داده ميشود كه بايد صحن را ترك كنم و بروم آن تهها، پشت ستونهاي صحن مسقف كه ديده نشوم، چون ممكن است حواس نمازگزاران را پرت كنم يا خوششان نيايد كه يك زن آنجا نشسته باشد. مهم نيست. كفشهايم دستم است و ميروم سمت صحن ديگر و باز آدمها را تماشا ميكنم. شايد در جهان براي من چيزي خوشتر از گشتن ميان آدمها و نگاه كردنشان وجود نداشته باشد . درست مثل قدم زدن در يك آزمايشگاه بزرگ و حاضر و آماده مردمشناسي و جامعه شناختي و ديدن فرهنگ و سنت و آداب و آيين مردم است . اما مسجد جامع شهر هرات فراتر از همه اينهاست. چنان انرژي عظيمي تمام وجودم را درمينوردد كه در عين شادي ميگريم. دلم ميخواست ميتوانستم حالم را با ديگران سهيم شوم. تلفن ميكنم به پدرم كه در امريكا زندگي ميكند تا اين همه زيبايي را به او هم نشان دهم. گوشي را برنميدارد. بعد ناگهان يك احساس تنهايي بزرگ مرا احاطه ميكند و در سكوت، گوشهاي با باد تنها ميشوم و ميگذارم اين انرژي شگفتانگيز مرا تسخير كند. روي صورتم لبخند است. نگاه معنادار عابران نمازگزار را ميبينم. اما آنها نميدانند يا شايد دركي از حال خوش من نداشته باشند. آرزو ميكنم زمان متوقف شود. نمازگزاران رفتهاند و صحن خلوت است. فقط يكي، دو گعده، گرد نشستهاند و ظاهرا مباحثه ديني ميكنند. دلم پر ميكشد كه كنارشان بنشينم و گپهايشان را بشنوم. يا من هم گپي بزنم. نميشود. حداقل اينجا نميشود بيپروا رفتار كرد. شهر، جولانگاه طالبان است و مردم، بسيار سنتي. آقاي بشيراحمد تلفن ميزند كه «كجاستي؟» ميخندم و ميگويم در بهشت. با پسرشان آمدهاند دنبال من كه شهر را نشانم دهند؛ شهر زيباي هرات را كه شب نيز عالمي دارد؛ محلههاي مرفهنشين با خانههاي شيك و چند صد هزار دلاري، پارك ملت و شهربازي، رستورانهاي بسيار متنوع و شلوغ كه مملو از هراتيهايي است كه همراه با خانواده براي خوردن غذا و تفريح به گردش و بيرون آمدهاند و چند مجموعه بزرگ و مجلل تالارهاي عروسي كه در دل شب با چراغهاي روشن و لامپهاي بزرگ و پرنور ميدرخشند. ماشينها تماما يا امريكايي است يا انگليسي كه فرمانش طرف راست است. شهر زنده است. با تاريك شدن هوا حضور طالبان نيز پررنگتر ميشود و «تلاشيها» يعني ايست بازرسيها، بيشتر.
آقاي بشير تاجر موفقي است و از خاطراتش از ايران تعريف ميكند و اينكه تجار ايراني و افغانستاني ميتوانند مبادلات خوبي با هم داشته باشند. پيشنهاد ميدهند برويم رستوران فيفتي فيفتي كه غذاهاي ايراني دارد. تشكر ميكنم و ميگويم ما ايرانيها ضربالمثلي داريم كه ميگويد مهمان خر صاحبخانه است. ولي اگر اجازه بدهيد من دوست دارم غذاهاي افغانستاني بخورم وگرنه در ايران كه هميشه غذاهاي خودمان هست. ميزبانان من مهربانند. مرا به يكي از زيباترين و به اصطلاح لاكچريترين رستوران هرات ميبرند. در سيني گرد و مسي چندين نوع غذا وجود دارد. از قابلي پلو و كچيري كه نوعي پلوي قهوهاي رنگ با طعمي خاص است، تا خورشت لوبيا كه يكي از غذاهايي است كه افغانستانيها زياد آن را دوست ميدارند و ميخورند و البته چندين نوع كباب كه بسيار خوش طعم طبخ شدهاند و البته دوغ طبيعي و تازه. غذاهاي افغانستاني به اندازه غذاهاي هند يا پاكستان تند نيست. خوشمزه است و به ذائقه ما ايرانيها، بسيار نزديك.
اولش نميخواستم يك ريگشاي دربست بگيرم. ولي بشيراحمد احمدي كه راننده ريگشا بود آنقدر مهربان و خوش اخلاق بود كه گفت من شما را تنها نميگذارم. اصلا پول هم نميخواهد بدهي. مگر همه چيز پول است. اصلا من هميشه دلم ميخواسته يك خبرنگار را از نزديك ببينم. ساده و صميمانه حرف ميزند. خندهام ميگيرد. همسفر ميشويم. من يك بروشور دارم كه در اداره فرهنگ دستم دادهاند. معرفي جاهاي تاريخي شهر است. از هم دور نيستند. ولي خب زمانبر است. كاتالوگ را ميدهم دستش و ميگويم جز مسجد هرات كه رفتهام، مرا به همه اينجاها ببر. راه ميافتيم. حدودا ساعت نه صبح است. رانندگي در افغانستان دل ميخواهد. چه ريگشا داشته باشي چه ماشين آخرين مدل امريكايي يا انگليسي. ماشينها و آدمها تا جلوي جلوي صورتت ميآيند و درست زماني كه چشمهايت را ميبندي و خودت را براي يك تصادف دردناك و مرگي تلخ در كشوري غريب آماده ميكني؛ يكهو به شكل معجزهآسايي نجات پيدا ميكني و باز به راهت در اين مسير پرخطر ادامه ميدهي. به بشير احمد ميگويم من اگر اينجا رانندگي كنم همان روز اول در تصادف يا كشته ميشوم يا كسي را ميكشم. پليسهاي راهنمايي و رانندگي در ميادين بزرگ هستند. اما قوانين شوخي است. مثلا در افغانستان خيلي عادي است اگر در يك خيابان يك ماشين كاملا خلاف جهت ماشينهاي ديگر صاف بيايد توي دل شما تازه بوق هم بزند كه اوهوي..... در افغانستان دو چيز خيلي كلافهكننده وجود دارد؛ رانندگيهاي درهم و صداي بوقهاي ممتد و وحشتناك و اعصابخردكن. ده هزار بار بيشتر از ايران.
ريگشاي بشير احمد مثل بز، مسير ييلاقي سنگفرش را كه سربالايي هم هست بالا ميرود. در كاتالوگ عكس يك عمارت بزرگ و مدور است و توضيح كوتاهي درباره آن داده شده. مسير سرسبز است و پر از درخت و كساني نه زياد، ولي خب لابهلاي اين سرسبزيها و كنار رود روان نشستهاند. ريگشا متوقف ميشود. پياده ميشوم. خود بشير احمد هم معلوم است كه اولينبار است اينجا آمده. شايد هم من اشتباه ميكنم. يك مكان بسته است كه اغلب شيشههايش شكسته است. از همين جاي شيشههاي شكسته داخل را نگاه ميكنم. اثاثيه به هم ريخته. شكسته، درهم. روي يكي از تابلوهاي پايين كشيده شده نشان ميدهد كه زماني براي تفريح و بازي بيليارد به اينجا ميآمدهاند و حالا معلوم است كه بايد اتفاقي جدي برايش افتاده باشد كه تعطيل و به هم ريخته است. دوباره سوار ميشويم و ميرويم بالاتر. يك دفعه چند طالب مسلح ميبينيم كه ماشين سبز رنگشان را جلوي همان عمارتي كه عكسش در كاتالوگ است، پارك كردهاند. چهار، پنج طالب هستند. درست در ورودي عمارت روي زمين نشستهاند و از يك تاوه رويي و چرك، گوشت سرخ كرده ميخورند. همين جا بگويم كه افغانستانيها عاشق گوشت هستند. براي همين عجيب نيست كه صبحها جلوي هر قصابي، گوسفند، بز يا گاو و گوسالهاي كه تازه كشته شده است، ببينيد. در همان تاوه و مشترك در حال خوردن صبحانه هستند. گوشت تازه و سرخ شده را در تكههاي نان ميپيچند و ميخورند. تازه ميفهمم كجاييم و تعجب ميكنم چرا چنين جايي بايد يك مكان تاريخي معرفي شود. چون نه قدمتي دارد و نه چنان خاص كه محل گردشگري باشد. خانه «اسماعيل خان»؛ والي هرات است كه گفته ميشود بعد از سقوط افغانستان به ايران و شهر مشهد آمده است. عمارتي بزرگ كه در دو طبقه و به شكل دوار بنا شده است. طالبها اجازه ورود نميدهند. من هم مثل آن كارتون ژاپني كه علامت ميتي كومان حاكم بزرگ را نشان ميداد و همه برايش تعظيم ميكردند، مجوزي را كه دارم نشان ميدهم و براي محكمكاري در موبايلم عكس نعيم الحق را هم نشان ميدهم كه ببينيد من با رييستان مصاحبه داشتهام و اين هم مجوز من. درها به رويم گشوده ميشود. اما بشير احمد را طفلك راه نميدهند. طالبهاي اسلحه به دست دورهام ميكنند تا بنا را ببينم. طبقه اول يك ميز كنفرانس بيضي شكل خيلي خيلي بزرگ است كه تقريبا تمام سالن را در برگرفته است. روي ديوار دو نقاشي كشيده شده است. هر دو نقاشي تصوير مقاومت و مجاهدتهاي احمد شاه مسعود است. در چهار طرف سالن بوفههاي شيشهاي و انباشته از صنايع دستي است كه بيشتر آن مربوط به ايران است و البته كوزههاي منقش و بسيار بزرگ چيني. بوفهها، ميز و كل خانه در لايهاي از خاك فرو رفته. ميخواهم بروم طبقه بالا كه جلويم را ميگيرند و ميگويند بالا چيزي ندارد. از همين پايين كه نگاه ميكنم تكههايي از گچبري سقف پيداست و اتاقهاي متعددي كه چه بسا محل استقرار و استراحت مهمانان اسماعيل خان بوده باشد. در طبقه پايين و موقع خروج به طرفين كه سرويس بهداشتي و آشپزخانه است، نگاه ميكنم. كثيف و ريخت و پاش و شلخته. اصولا طالباني كه در كوچه و خيابان و بازار ديده ميشوند اغلب سر و وضع ژوليده و نامرتبي دارند. موها و ريشهايشان سياه، بلند و نامرتب است و به نظر ميرسد حتي ممكن است دير به دير به حمام بروند. با چشمهايي اغلب سورمه كشيده و فرقهاي از وسط گشوده كه اصرار عجيبي دارند كه حتما به زبان پشتون صحبت كنند. حتي اگر فارسي بلد باشند. از آنها چند عكس ميگيرم و خودم هم كنار ماشينشان عكس مياندازم كه يادم باشد چه خطري كردهام و در چه موقعيتي به افغانستان آمدهام.
محله كوته سنگي؛ آرامگاه خواجه عبدالله انصاري
من بيتو دمي قرار نتوانم كرد
احسان ترا شمار نتوانم كرد
گر بر تن من زبان شود هر مويي
يك شكر از هزار نتوانم كرد
درست مثل سفر به تاريخ است. خود تاريخ. در گذشته فرو ميروي و به تاريخ مرگ و آسودن عارفي نگاه ميكني كه حيات و مماتش عين هستي و زندگاني است.زاده 2 شعبان 385 هجري شمسي و سفركرده به تاريخ 22 ذيالحجه 467 هجري شمسي. دانشمند، عارف و صوفي مسلك.
از همان اول ورود بايد كفشها را درآوريم. اين اولينبار است كه در يك گورستان قديمي و ميان انبوهي از قبور پاي برهنه راه ميروم. روي راههاي باريك سنگفرش گليم مانندي پهن كردهاند. لابهلاي قبرها ميروم و آفتاب سوزاني كف پاهايم را ميسوزاند. به سنگهاي سفيد آغشته در كلمات سياه دست ميكشم. گروهي از زنان با برقع آبي به آرامستان آمدهاند براي زيارت خواجه و ديگر قبور شناخته شده. من با چند نفري صحبت ميكنم؛ درست مثل نوشتن، گپ زدن هم كار و بار من است. چند مرد جوان افغانستاني مثل من سرك ميكشند داخل پستوهاي تاريك و سنگ مزارهاي قديمي سياه و مستطيل شكل دراز را نگاه ميكنند. مرد جوان در ايران دانشجوي دوره دكتراست و حالا با برادرش و دوستان برادرش كه همگي پزشك هستند آمدهاند به آرامگاه خواجه عبدالله تا برادرش كه ديشب داماد شده، زندگياش متبرك شود. وقتي ميگويم خواجه عبدالله عارفي ايراني بوده است، اعتراض ميكند كه «خير، افغانستاني و اهل هرات بوده است.»؛ درست مثل دعوا بر سر مولانا. نوشتهها از روي بعضي سنگها محو شده كه نشاندهنده قدمت مقبرههاي قديمي است. آرامگاه شخص خواجه، بنايي چوبي و بسيار ساده و به رنگ سبز است و در ارتفاع قرار دارد. درست چسبيده به آرامگاه درختي بسيار بزرگ و قديمي قرار دارد كه ميگويند قصهاي خاص دارد. من گوشهاي نشستهام و پاي رفتن ندارم. بهطور جدي آرزو ميكردم زمان اينجا، حداقل براي من متوقف شود. اينجا هم درست مثل مسجد جامع هرات، آرامش و انرژي عظيم و عجيبي وجود دارد كه مرا مسحور كرده است. به بشيراحمد ميگويم ميشود شما برويد؟ حق زحمت شما را ميپردازم. من ميخواهم چند ساعتي اينجا بمانم. بشير احمد با مهرباني ميخندد و ميگويد: «چه خوب، اتفاقا من هم ميخواهم بيشتر بمانم.»
بشير احمد رفتني نيست. من گم ميشوم ميان قبرها و شروع به خواندن كلماتي كه از گذشته آمدهاند، ميكنم. من اهل لمس كردن هستم. اهل بوييدن. ارتباط من با جهان، بيشتر از اين دو حس ميآيد. براي همين به آجرها دست ميكشم. به سنگها. به برجستگي بعضي كلمات و ميگذارم شامهام، عطر خاك و دالانهاي نور نديده را در خود فرو برد. من ايمان دارم مردگان را قدرتي است كه تا تسليمشان نشوي؛ توان فهم و درك آن نخواهي داشت و گذشته و تاريخ كه انباشته از انرژيهاي بيمثالي است كه تا در معرض و مركز آن قرار نگيري، امكان درك آن ميسر نخواهد شد. اين احساس ميتواند در هر بناي تاريخي، در هر جاي جهان در انسان به وجود آيد؛ از مسجد جامع شهر يزد تا كليسايي كهن در ونيز و معبد چغازنبيل در خوزستان كه به راستي مرا شيدا و واله كرد. شايد مكانهاي تاريخي را هنوز بتوان بكرترين جاها براي ارتباط و درك خالق و هستي تعريف كرد.
جاهاي ديدني هرات تمام شدني نيست. با بشير احمد يك راست ميرويم آرامگاه نورالدين عبدالرحمان جامي؛ شاعر بزرگ فارسي زبان كه در علوم مختلفي چون عرفان، فلسفه، شرع و علوم تجربي تبحر داشته است. اما اين آرامگاه، كوچك و جمع و جور است و حداقل براي من حال و هوايي ايجاد نميكند. البته مساله كوچك يا بزرگ بودن يك مكان نيست. مهم احوالي است كه در فرد ميتواند ايجاد كند. براي بشير احمد هم همين طور است. حالا ميخواهيم به سمت ديگري برويم. بشير احمد با ذوق از خواهرش تعريف ميكند كه ده سال تمام است در كرج زندگي ميكند و هر دو بچهاش همانجا به دنيا آمدهاند و خيلي به او هم اصرار كرده براي يك بار هم كه شده به ايران برود. ميگويد: «شنيدهام ايران خيلي زيباست.» ميگويم بله بله. بعد ادامه ميدهم: «ولي براي زندگي، ايران را به شما پيشنهاد نميكنم، چون فكر ميكنم هر كس در كشور خودش ميتواند موفقتر باشد تا جاي ديگر.» و كمي درباره مشكلات زندگي مهاجران در ايران برايش حرف ميزنم. حالا رسيدهايم به باغ گوهرشاد بيگم كه توسط «مديريت عمومي حفظ آبدات تاريخي» اداره ميشود. اما در ورودي قفل است. من اصولا در اينجور موقعها آدم بيكلهاي ميشوم و معناي درهاي بسته را نميفهمم. دور و بر، پر از مغازههاي مكانيكي و تعمير ماشين است. پرس و جو ميكنم كه چرا در اينجا بسته است و چرا باني ندارد. ميگويند مسوولش يك آقايي است كه داخل باغ است. من و بشير احمد شروع ميكنيم در زدن و من با صداي بلند، آن آقا را كه - اگر درست يادم مانده باشد - اسمش شيرمحمد است، بلند صدا ميكنم. بعد يك سنگ از روي زمين برميدارم و يك بند به در آهني ميكوبم تا كسي صدايم را بشنود و اين در را باز كند تا من بتوانم اين باغ زيبا و تاريخي را كه حتما براي خودش قصهاي دارد، ببينم. مغازهدارها جديت مرا كه ميبينند آنها هم دست به كار ميشوند تا تلفن همكار شيرمحمد را پيدا كنند. بيست دقيقهاي ميگذرد. چند سگ مهربان زير سايه ديوار باغ دراز كشيدهاند و گاهي چشمهاشان را باز ميكنند و مرا نگاه ميكنند و دوباره به قيلوله ميروند. بالاخره كسي از ته باغ پيدايش ميشود. خود شيرمحمد است. آهسته صحبت ميكند و كلمات را جويده ادا ميكند. مكانهاي تاريخي به نظر من اهل دل ميخواهد. كسي كه آنجا را يك مشت آجر و خاك و ساختمان نبيند. حسش كند. آن طرفش را ببيند. قصه آدمهاي آن جاي تاريخي را ببيند و جان بدهد براي تعريف كردنش. شير محمد خوب است. اما بيحوصله است. حرفهايش جان ندارد. با اينكه آخرش ميفهمم درهاي چوبي مشبك كار دست خودش است. اما چهره استخواني و چشمهاي سبزي كه حلقه چيري احاطهاش كرده نميگذارد خوب بفهمم كه كجاي تاريخ ايستادهام. باغ بزرگ و زيباست. با همان مجوز ميتي كومان وارد باغ ميشويم. اما مقبرهها قفل است. از زمان آمدن طالبان وضعيت خيلي چيزها نامشخص است. مثل موزهها. گوهرشاد بيگم بانويي فاضله بوده و مقبرهاش درست كنار عليشير نوايي؛ وزير دانشمند سلطان حسين بايقرا؛ امپراتور مقتدر عصر تيموري است. امير عليشير نوايي متفكري بزرگ، شاعر، اديب و نويسنده بوده و آنطور كه بر سنگ آرامگاه او نوشته، اهل سياست و شخصيتي شناخته شده بوده است و كتابهايي منظوم و منثور چون خمسه، ديوان فاني، مجالس النفائس، سراج المسلمين و محبوب القلوب از او به يادگار مانده است. مرگ او در سنه 906 هجري قمري و سال وفات گوهرشاد بيگم در 861 هجري قمري بوده است. شير محمد ميگويد ساعت حدود چهار صبح در را باز ميكند تا كساني كه ميخواهند بدوند و ورزش كنند وارد باغ شوند و حدود ساعت هشت صبح در را دوباره ميبندد. درست ديوار به ديوار اين باغ، منارههاي بزرگ با كاشيكاريهاي فيروزهاي رنگ است كه جابهجا ريخته و گويا در دست مرمت بوده كه با آمدن طالبان اين كارها نيز در بلاتكليفي متوقف شده است. شيرمحمد ميگويد اين منارهها، سمبل كشور افغانستان است. روي يكي از تابلوها نوشته شده است: «پروژه حفاظت، مديريت پايدار و توسعه ميراث فرهنگي در هرات، توسط دفتر سازمان علمي، آموزشي و فرهنگي ملل متحد (يونسكو) و وزارت اطلاعات و فرهنگ با حمايت مالي اداره همكاريهاي انكشافي ايتاليا در بين سالهاي 93 تا 95 انجام شده است».
چيز ديگري كه برايم جالب بود مشاركت مجموعه «آقاخان» در حمايت و مرمت آثار تاريخي افغانستان بود. ساعت نزديك سه عصر است. هر دو خستهايم. ديدار از مكانهاي ديگر ميماند براي روز بعد. بشير احمد نميخواهد پول بگيرد و من به اصرار و با تشكر زياد دستمزدش را ميپردازم و از او خداحافظي ميكنم. تلفنش را ميدهد كه اگر خواستم جايي بروم حتما خبرش كنم. به هتل موفق كه ميرسم سفارش قابلي پلو ميدهم كه انصافا خوشمزه و داغ و مفصل است و كنارش خورشت لوبيا دارد. غذايم را نصفه ميخورم و از خستگي بيهوش ميشوم.
Zahra.moshtagh@gmail.com
اينستاگرام: Zahra.moshtagh