نگاهي به شعر هوشنگ چالنگي
مرگ، اين فواره خونِ سبز
نازنين آيگاني
دارم اين زنگوله تنبل را بر گلوي اين بره خفته ورق ميزنم كه ياد آن عبارتِ نقرهاي باشلار ميافتم. آنجا كه ميگويد شعر يكي از مقدرات سخنگفتن است و شكل شاعرانه در تازگياش، آينده را به زبان باز ميكند.
چالنگي از نيما بسيار ميگويد. از طبيعتنگرياش، از نحو زبانش، از به كارگيري صورت بديعي از قافيه در شعر و از رفقايش - الهي و اردبيلي- كه بسيار از نيما را از بر ميخواندهاند...
«چوكوچوك!... در اين دل شب كازو اين رنج ميزايد/ پس چرا هر كس به راه من نميآيد...؟»
عناصر در شعر نيما، مجرد ظاهر ميشوند و فضاي خواسته ذهن او را تصوير ميكنند. فضايي كه عموما شكلي عيني از اشيا و پديدههايي به چشم ميآورد كه در شعر پيشتر از او از آنها سخن نرفته است.
«ولي در باغ ميگويند: / به شب آويخته مرغ شباويز/ به پا، زآويخته ماندن، بر اين بام كبود اندود ميچرخد.»
با انتشار دو كتاب «شعرِ ديگر» در دهه چهل كه خبر از ظهور جريان تازهاي ميداد، شكل ديگري از انديشه در شعر پديدار شد. شاعران شعر ديگر در ادامه نيما، پلههايي را به سوي زبان آوانگارد ميپيمودند كه به پروسه حركت شعر فرانسه بيشباهت نبود. حدود سه دهه از ظهور سورئاليسم ميگذشت و تعريف زيبايي در خلق هنري دگرگون شده بود. حالا ديگر خيال، نيروي شكل دادن به عناصر واقعي نبود، قدرت تصور آن چيزهايي بود كه توان عبور از واقعيت را داشتند. تصويرهايي براي سرايش واقعيت و اين سرايش در آثار «شاعرانِ ديگر» پيوندي شد از چند عنصر كه سبب ميشد تا هويتي ويژه و مستقل بيابند. شرايط اجتماعي ايران و ورطه شعر متعهد با پيشداوريهاي معمولش، هستينگري فرازماني شاعران ديگر و البته آموزههاي نيما كه در عبور زمان، رفتهرفته در شعر اين گروه صورتي تازه ميگرفت.
«آيا روح به علف رسيده است؟/ پس برگردم و ببينم/ كه ميان گوشهاي باد ايستادهام/ تا اين ماهي بغلتد وُ/ پلكهاي من ذوب شوند»
چالنگي عناصرگرايي شعر نيما را در پيش گرفته است. اما او اشياي ناهمگون را در كلكسيونهايي نامتعارف كنار هم ميگذارد و واريتهاي از تباني تضادها پديد ميآورد. پديدههايي كه در اوج بيارتباطي، با خلق فضايي نامتعارف، سبب دخالت ناخودآگاه مخاطب در خلق معنا ميشوند.
حالا ديگر عناصر شعر- چون شعر نيما- ضامن مصورسازي از پيش تعيينشدهاي نيستند .
حالا غافلگيري مخاطب از معاشرت پديدههاي مغاير است كه شگفتي شعر را سبب ميشود .
زيبايي در شعر ديگر، اعتلاي معناست . واحد رايج ندارد و در تعاريفي سوا ارزيابي ميشود.
شعر چالنگي نيز، زيبايي را به امري فراواقعي بدل ميكند كه ناخودآگاه مخاطب در تقابل با عناصر شعرش، نقش كليدي ايفا كند.
«ذوالفقار را فرود آر/ بر خواب اين ابريشم/ كه از افيليا/ جز دهاني سرودخوان نمانده است/ در آن دم كه دست لرزان بر سينه داري/ اين منم كه ارابه خروشان را از مِه گذر دادهام»
حضور ناخودآگاه مخاطب در كنار شاعر، شعر را به قابليت زايش و گسترش ميرساند و تكثير معنا در اذهان بيشمار و خوانشهاي بسيار، اتفاق ميافتد و باز به ياد سخن باشلار ميافتم كه ميگويد: «زايندهگي زيبايي در قاب شعر است كه اتفاق ميافتد.» و شعر كه بهزعم من، نه شاخهاي از هنرها كه كيفيت غنايي هر هنري است، در اين ديالكتيك است كه نقطه اتصال زيبايي به زمان ميشد و در نتيجه آن را جاودانه ميكند.
زيبايي، اعتلاي معناست و اعتلاي معنا در بيزماني و بيمكاني است. آنجا كه معنا، خود سوال ميشود و اتاق تاريك ذهن جايي براي بستن ريسمانهاي نامرئي ميان بيارتباطترين چيزهاست. شعر چالنگي خود طبيعت است با گريزناپذيري، بيواسطگي و بيرحمياش. همان طبيعتي كه طي زمان دچار دگرديسي ميشود. ميميرد و دوباره ميزايد؛ چراكه يك معناي متغير است. او بداهگي را همراه شعر ميفرستد حتي اگر در لحظه خلق شعر به آن نپرداخته باشد. آراستگي -فرم- تا رسيدن به قاب زيبا با وسواس بسيار در زبان او رعايت ميشود. يك هارموني كه گاه تصنع ميكند و گاه به ذات زبان اوست؛ اما لحظه مكاشفه در خوانش شعر چالنگي در بيشتر مواقع در رفت و برگشت بين سطرها پديد ميآيد. ظاهرا عبارت در ذهن مخاطب معنا ميشود اما در ادامه خواندن است كه او نياز به رمزگشايي را درمييابد و ناچار برميگردد:
«از ابرها/ آن تكه كه تويي/ خواهد باريد/ مه همان خواهد بود/ چشم بسته و فرورونده/ كه بهتر ببيند/ پرنده گلگون را و/ تنها پرنده گلگون...»
و اين رفتن و برگشتن، مثل رقصي بر آهنگ شعر علاوه ميشود. وجود اين رازوارگي است كه فرم را در شعر چالنگي در حين شيدايي با آگاهي همراه ميكند . به قول مارگرت دوراس، او جلوي كلمه را نميگيرد. ميگذارد كلمه جاري شود در لحظههاي خطير مينويسدش، پيش از آنكه حضورش را از دست بدهد. سپس شجاعانه رهايش ميكند و از دور ميپايدش كه چگونه به سنگها ميكوبد و برميگردد و دوباره از شيار ديگري به سوي معناي ديگري راه ميگيرد.
شعر چالنگي ديوانه است، اما اين از كاوشگري زبانش نميكاهد. او رويكردهاي زباني زمان را پيشبيني كرده است. به تغييرات اكوسيستم ذهن «آدمِ امروز»تر از خودش هم جواب ميدهد، چراكه تجريدي بودن مفاهيم بدوي انسان از قبيل عشق، خشم، هراس و .. را پذيرفته است. كنشهايي غيرقابل پيشبيني كه با ماهيت هنر همذات هستند؛ پس يكديگر را آرام ميكنند، از سطح عبور ميدهند و به حجم ميرسانند. همان حجمي كه زمان هم بعدي از آن است. پس اگر واكنش مخاطب در لحظه به فرآيند خلق شعر او بيفزايد و چون زنجيره طبيعي جهان عمل كند، اين پيوند نتيجه دگرديسي تازه و بعد چهارم از معنا ميشود و شايد اين همان بيزماني شعر اوست كه منوچهر آتشي مينويسد:
«حرف شعر را مردگان ميگويند. شاعر، مرده است كه به سخن درميآيد و اگر مبهم مينمايد، سببش آن است كه شما حيات مردگان را نميدانيد. زبان تا نميرد -با شاعرش- نميتواند سخن بگويد.»
پس شاعر زبان بيزمان مرگ را ميداند.
پس من حالا با جرات ميتوانم بگويم كه هوشنگ چالنگي در شعرش، تبار را، اقليم و نااميدي و عشق و كوههاي زاگرس را، گريه و ترديد و فروتني و كلمه را، مرده است .
زبانش راه خشكي است به جايي كه ما نميدانستيم كجا فواره ميشود ...
فواره خونِ سبز...