به كجا چنين شتابان؟
آلبرت كوچويي
آبادان، خيلي زود صاحب ايستگاه راديويي شد. همانطوركه باز خيلي زود صاحب ايستگاه تلويزيوني شد. راديو نفت ملي آبادان، در دهه سي خورشيدي راه افتاد و تلويزيون، در دهه چهل براي ما بچههاي خيالپرداز محصل آباداني، هردو شدند تجسم يك روياي ديرپاي. صداي راديو ايران، به آبادان ميرسيد اما با پارازيتهاي روزانه و شبانه؛ پارازيتهايي كه نميتوانستند مانع شنيدن داستانهاي شب به ويژه، شوند. شنيدن داستانهاي شب با اهل خانه خود شنيدني بود. پاي راديويي كه با باتري زماني با نفت كار ميكرد تا برسد و بشود برقي و البته بهانه دورهمي شبانه، با فك و فاميل و همسايگان هم بود. بودن راديو در هر خانهاي، نشانه تجمل و اشرافيت بود و هر كسي هم نميتوانست صاحب آن باشد، تلويزيون كه ديگر صاحب شدن آن تا مدتها از محالات بود. حضور دستگاه راديو در آن بالا بالاهاي خانه نشانه عزيزكرده صاحب عزت و احترام بود. دست زدن به آن از سوي ما محال.
آمدن اين جعبه خيالپرداز سبب ميشد، تا ما بچه محصلها، جز خيالبافي، سوداي راه يافتن به ايستگاه آن را هم در سر بپرورانيم. خوشبختي ما از آن سبب بود كه ايستگاه راديو با آن آنتن غولآسايش، در همسايگي ما بود. ايستادن پشت شمشادها و ميلهها و به تماشا نشستن آدمهايي كه به آن «تو» راه داشتند، رويايي بود. شنيدن صداي لرزاننده باندهاي راديو از سوي «جرموس» با صداي بم و پر قدرتش، از يك سو و ديدن گذر پرغرورش، به ايستگاه راديو، تجسم واقعي آرزوها بود. جرموس نام از گويندههاي پرقدرت راديو نفت آبادان بود. به هنگامي كه در چهارده-پانزدهسالگي همكار او شدن به نظر از محالات بود، اما شد. با نامهنگاري، درخواست ترانهها، شركت در مسابقات راديويي، سر انجام شد آنچه محال، به نظر ميآمد. به نمايشهاي راديويي و بعد برنامههاي اختصاصي راه يافتن به معناي دستيابي به ديگر قلههاي ناممكن بود. راديو نفت ملي آبادان شد خانهاي براي پخته شدن بود.
پخته شدن در برنامههاي راديويي كه تابستانهاي اروميه، جايي شد تا در راديو رضاييه آن هنگام به گفته مولانا، خام بدم پخته شدم، سوختم. بشود راديويي كه از تابستانها به تمام وقت شدن راديويي بودنم انجاميد. از آن رو ياد اين راهيابيها افتادم كه بگويم، راديو در شهرستانها و البته تلويزيون هم، حالا حرفهها و مشاغل ديگر را بيخبرم، آنها جايي هستند براي سامان گرفتن همه تجربهها. در آن هنگام در دهههاي سي و چهل خورشيدي در ايستگاههاي محلي ميتوانستيد دست به هر تجربهاي بزنيد و به گونهاي «پخته» شويد. اين بود كه به عنوان گوينده، به راديو رضاييه رفتم و پس از چهارسال، نويسنده، تهيهكننده، اديتور و حتي اپراتور صدا، براي ضبط و پخش برنامهها شدم. آنهم با آن دستگاههاي غولآساي «گيتس»، «پرفكتون»، «امپكس» و جز اينها. سر كردن با دستگاههايي كه در راديو ايران، دست زدن به دكمههاي آنها حكايت ممنوعه و قدغن بود.
در آن دههها، ستارههاي اجراهاي راديويي فروزنده اربابي و ماني بودند. در نقش زن و مردي كه سر هم «نق» ميزدند و ايراد از هم ميگرفتند و به گونهاي درس زندگي ميدادند. در تهران، راديو ايران، چنين برنامههايي كه مجريان آنها با تعريفهاي امروزي، سلبريتي ستاره بودند، كلي خدم و حشم داشتند. اديتور، تهيهكننده، اپراتور، نويسنده و... اما در راديوهاي شهرستان، يكي- دو نفر، از پس همه آنها بر ميآمدند. بسياري، يكتنه همهكاره بودند. البته چون آن ستارهها، در شهرستانها هم راديوها، ستارههاي بومي خود را داشتند كه براي ديدنشان، بسياري، پيادهروهاي ايستگاههاي راديويي را پر ميكردند. از مركز، هر بار كارتن كارتن، تكستهاي برنامههاي راديويي ميآمد كه به عنوان نمونه و مرجع و گاه به همان شكل، خوانده و اجرا ميشدند. اما آنچه پرخطر بود، اين بود كه برنامههاي راديويي شهرستانها ميشد كپي برنامههاي راديو ايران در تهران.
اينچنين بود كه مديران و كاركنان خلاق شهرستاني ميكوشيدند تا برنامههاي خود را رنگ و جلاي بومي بدهند. جداي از موسيقي محلي، توجه به آيينها و سنن بومي، راهگشا بودند. اگر چه توجه به تقليد و كپيبرداري از نوگراييهاي برنامههاي مركز، هميشه وسوسهانگيز بود، اما، توجه و تقليد و كپيبرداري از آنها، سبب از ياد رفتن بسياري از گنجينههاي هنر، ادبيات و فرهنگ بومي ميشد. گاه حس ميكنم هنوز هم اين خطر هست، مگر آنكه در شهرستانها، هنرمندان به اين باور برسند كه زنده نگه داشتن داشتههاي خود در فرهنگ و سنن و آداب، برتر از تقليد از دستاوردهاي ديگران است. شتابان از كنار داشتههايمان نگريزيم. به گفته شفيعي كدكني؛ به كجا چنين شتابان؟