نقد فيلم كودا ساخته سيان هدر از منظري انتقادي
شنيدنِ صداي سنگين سكوت
راضيه فيضآبادي
تماشاي كودا لذتبخش است، هم درامي پركشش و جذاب دارد و هم موزيكال بودن فيلم نشاطانگيز است. اگر طبيعت مسحوركننده لوكيشن و ديوانهبازيهاي هيجانانگيز قهرمان نوجوان فيلم را هم به اينها اضافه كنيد بدون شك كودا را تماشايي مييابيد. روبي قهرمان فيلم، «كودا» است: تنها فرد شنوا در خانوادهاي ناشنوا. او نوجواني هفدهساله است كه بهراستي حامي خانوادهاش است. مشكلاتي كه خانواده ناشنواي روبي با آنها روبروست يكي از مضامين اصلي فيلم است. افزون بر اين، فيلم را ميتوان در ستايش همبستگي نهاد خانواده برشمرد (كمي شبيه همان مثال قديمي كليشهاي كه چند تركه چوب ديرتر ميشكنند.) آنها هميشه باهم هستند؛ صيد ماهي، كسبوكار خانوادگي آنهاست. روبي صداي گوشنوازي دارد و استعدادش را معلم كر مدرسه، كشف ميكند. صداي روبي تحسينبرانگيز است ولي افسوس كه نزديكترينهايش در خانواده نميتوانند آواي او را بشنوند. او براي ادامه مسير دلخواهش در زندگي مجبور است كه براي تحصيل به شهر ديگري برود و بنابراين از خانوادهاش دور شود. كشمكش فيلم از همينجا ميآغازد كه راهِ طنينانگيز روبي از راه ساكت و خاموش خانوادهاش جدا ميشود و تصميمگيري براي او سخت. اگر چه كانون خانواده كودا بسيار گرم است و دوستان روبي به رابطه عاشقانه و مهرورزانه آنها غبطه ميخورند، اما اين همه ماجرا نيست. پدر و مادر روبي بيش از حد انتظار، به روبي وابستهاند. آنها حتي براي رفتن پيش پزشك به روبي وابستهاند (انگار طبيعي است كه نتوانند به طريقي با پزشك ارتباط برقرار كنند)؛ براي فروش محصولاتشان به روبي محتاجند (انگار طبيعي است كه بعد از سالها همكاري نتوانند منظور همكسبوكارهاي ديرينهشان را بفهمند)؛ مورد تمسخر دوستان روبي قرار ميگيرند (انگار طبيعي است كه اطرافيان دور يا نزديك روبي در پذيرش خانواده ناشنواي او ناتوانند)، در دادوستدها بدون حضور روبي سرشان كلاه ميرود (انگار طبيعي است كه همان اطرافيان از كمتواني آنها سوءاستفاده كنند)، و آنها بدون روبي متوجه هشدارهاي گارد ساحلي نميشوند (انگار طبيعي است هنگامي كه موجهاي پرقدرت، سطح آب را آنچنان مواج ميكنند، آنها متوجه آن تكانهاي محسوس نشوند و مشغول كار خود باشند.) با وجودي كه روايت فيلم در سالهاي اخير اتفاق ميافتد و فيلم در سال 2021 اكران شده است ولي جاي فناوريهاي تسهيلگر براي اين خانواده بهطرز عجيبي بسيار خالي است؛ معلوم نيست چرا آنها رغبتي به استفاده از اپليكيشنهاي گوناگون براي سهولت در انجام كارهاي روزمره ندارند، يا چرا حتي از نوشتن روي كاغذ براي انتقال منظورشان استفاده نميكنند. آنها خود را ايزولهشده از جامعه ميپندارند و جامعه هم نسبت به آنها بيتفاوت به نظر ميآيد.
فيلم تلاش دارد، به روي مخاطبانش دريچهاي به فهم دنياي انسانهاي ناشنوا بگشايد. مثلا در سطح روايي بر تنشها و اضطرابهايي كه به واسطه كمتوانيشان به وجود آمده است تمركز ميكند و در سطح تصوير به خوبي لحظات تنهايي و عواطف دروني آنها را در قاب ميگنجاند و با نماهاي نزديك از چهره آنها، مخاطب را به آنها نزديكتر ميكند. در دو بخش مهم از فيلم، تمهيد «سكوت» ما را به فهم و تجربه دنياي ساكت و بيصداي آنها تا حدي نزديك ميكند. مثلا در سكانس كنسرت روبي، ما كه (احتمالا) شبيه همان مخاطبان كنسرت هستيم و نشستهايم و خيره شدهايم به تصوير، ناگهان جايگاهمان عوض ميشود، ميشويم پدر، مادر و برادر روبي. ناگهان صداي سكوت، طنيناندازتر از هر صدايي تلنگري به تجربه تكرارشونده روزمرهمان ميزند. ناگهان از خود ميپرسيم ما در كنسرت موسيقي چه ميكنيم؟ اما مگر تماشاي غرقشدن ديگران در لذتي زيباشناختي، خودش لذتي نصيب بيننده نميكند؟ مگر گاهي تماشاي تاثرات حسي آدمها از علتي كه نميدانيم چيست، ما را در لذت ديگري سهيم نميكند؟ مگر شكوهِ صحنه، آن همنوايياي كه حتي در اندامها موج ميزند، چيزي قابل ديدن و حسكردن نيست؟ به نظر من، فيلم اين فرصت را به راحتي از دست داده است. آنجايي اين فرصت را از دست ميدهد كه مادر بيتوجه به صحنه، نگران خريدهاي روزانه است. شايد همين شريكنشدنها در تجربههاي هنري و زيباييشناختي ديگران، آنها را تا اين حد دور از جامعه نگاه ميدارد.
فيلم با وجودي كه كليشههاي عرفي جامعه درباره انسانهاي ناشنوا را به چالش ميكشد و برخلاف آن كليشهها آنها را پر از شور زيستن نشان ميدهد كه از لذتهاي ساده زندگي، عميقا سرشار ميشوند، اما آنها به همين لذتهاي ساده بسنده ميكنند. آنها سراغ لذتهاي عميقتر نميروند. آنها اهل خواندن ادبيات، ديدن فيلم (طبعا با زيرنويس) نيستند، اهل نقاشي كردن يا هر هنر ديگري كه خيلي ربطي به توانِ شنوايي آنها ندارد نيستند كه اگر بودند، شايد آن كليشههاي تكرارشده و تثبيتشده در ذهن جامعه ترك عميقتري برميداشت.
فيلم با گنجاندن موسيقي در ساختارش و ارتقاي موسيقي به يكي از عناصر اصلي روايت، بيشوكم به فيلمي موزيكال تبديل شده است. صدا در برابر سكوت قرار گرفته است. تجربه خانواده روبي سرشار از سكوت است و تجربه روبي سرشار از صدا. آيا تماشاي خانوادهاي ناشنوا، درنگ در جهانشان و خيرهشدن به ديگريانگاشتنِ آنها از سوي جامعه، بيحضور موسيقي، آنقدرها اثر را جذاب و تماشايي نميكرد؟ من فكر نميكنم اينطور باشد. البته من ميدانم مساله فيلم، كودا است و نه خانواده ناشنواي او و شايد توقع زيادي باشد كه دلم بخواهد كودا با تقابلهاي تا اين حد آشكار نسبت به خانوادهاش شناسانده نشود. اما دلم ميخواست كودا، دختري معموليتر بود بياستعداد خيرهكننده و كشفنشدهاي كه در فيلم كشف شود. دلم ميخواست كودا، شبيه يكي از هزاران فرد تنهاي معمولي خانوادهاي ناشنوا بود. مفهوم محوري ديگر در اين فيلم، خانواده است. مانند هر نگاه ايدئولوژيك ديگري كه برجستهكردن چيزي به قيمت در حاشيهبردن چيزهاي ديگري است، پررنگكردن نهاد خانواده در اين فيلم، مسائل ديگري را كمرنگ ميكند. چيزهايي مانند حمايتهاي اجتماعي، مسووليتپذيري شبكه انسانهايي كه با اين خانواده در ارتباطند، نهادهاي آموزشي، نهادهاي حقوقي و خيلي چيزهاي ديگر در اين فيلم كمرنگ هستند. در هيچكجاي فيلم، هيچيك از مشكلاتي كه به ناشنوايي آنها مربوط است توسط جامعه حلوفصل نميشود، حتي جامعه محدودتر صنفي كه قرار بوده در خدمت اعضاي صنف باشد، مشكلاتشان را افزونتر ميكند. اين نهادها ناكارآمدند (با آنكه شعارهاي خوبي ميدهند) و اين در صحنه دادگاه بهروشني آشكار است. روزي كه روبي با پسر همكلاسياش هيجانانگيزترين صحنهها را رقم ميزنند، قايق خانوادگي آنها توقيف ميشود. تدوين موازي صحنههاي شيرجهزدن آنها در درياچه و صحنههاي هشدارهاي گارد ساحلي به قايق، دو دنياي موازي را پيشِ چشممان ميگذارد كه تنها نقطه اتصال اين دو دنياي برساخته، روبي است؛ قهرمان زيبا، مهربان، پرتلاش و حمايتگر. اين شخصيتپردازي (بهتر است بگويم قهرمانسازي) روبي، بر خلاف انتظار، پدر، مادر و برادر را به حاشيه رانده است. آنها سه شخصيت نيستند، يك شخصيت هستند؛ يك هويت جمعي كه با «ناشنوابودن» شناسانده ميشوند. هر چند كه گاهي برادرش صداي اعتراضي دارد و تا آستانه فاعليت داشتن پيش ميرود، ولي باز در هويت جمعي خانواده حل ميشود. روبي، تنها فردي است كه صداي سكوتِ اين هر سه را ميشنود، اما نه در مقامِ كنشگري كه گسست پيوند انساني ميان عموم جامعه از يك سو و اعضاي كمتوان خانوادهاش را از سويي ديگر به چالش بكشد، بلكه تنها به عنوان عضوي از خانواده آنها را همراهي و گاهي اوقات همدلي ميكند.
به نظر ميرسد فيلم از خانواده روبي و انزواي آنها در جامعه، دوقطبي كاذبي ميسازد كه در خدمت قهرمانسازي روبي است، اما به راستي اين دوقطبي چقدر واقعي است؟ آيا ترديد در پذيرش اين موضوع تصوير قهرمانانه روبي را مخدوش نميكند؟ پيامد اين دوقطبيسازي اين است كه فرديت و فاعليت اعضاي خانواده را ناممكن فرض ميكند، اگر چه انتهاي فيلم آنها ميپذيرند كه روبي آنجا را ترك كند و به دنبال آرزوهايش برود، اما اين آغاز با پايان فيلم همراه است. ما هنگام تماشاي تيتراژ پاياني هنوز نگران در حاشيه ماندن خانواده روبي هستيم.