برسد به دست مارگريتا
اميد مافي
واژه واژه شعرهاي نيمايياش را هجي ميكرد، وقتي در عصر سرد خيابان انقلاب كتابهايش روي زمين خاك ميخوردند و اهل دل بياعتنا به حروف سربي دنبال سق زدن فلافل در آن سوي ميدان بودند.شاعر بود. با چند دفتر شعر و فصل پنجمي كه با ياري كلماتش در لابهلاي صفحات كاهي رقم زده بود. شاعر اما كاري جز دستفروشي در كنار خيابان و چوب حراج زدن به آثار دست دوم ماركز و ساراماگو و مارگريت دوراس نداشت.گفتم راضي هستي رفيق؟ مكثي كرد، چشمهايش را ماليد و جواب داد: در مملكتي كه غرق بيكاري است و براي يك سلول اجارهاي كوچك در همين حوالي بايد سه ميليون تومان بدهم راضي نباشم چه كار كنم؟جوانياش توي ذوق نميخورد اما معلوم بود هنوز به چلچلي نرسيده است. در تمام نيم ساعتي كه كنارش بودم فقط يك جلد كتاب فروخت: «كسي براي سرهنگ نامه نمينويسد.» براي فروش همان يك جلد چقدر خودش را خورد و چقدر دردهايش را قورت داد تا پيرمرد بازنشسته را راضي كند همراه با يك رمان نه چندان قطور سري به كوچههاي نمور امريكاي لاتين بزند.به كفشهايش كه نگاه كردم شرمساري پهناي صورتم را پوشاند. كفشها از چند جا پاره بودند اما نه به اندازه دلش، وقتي برايم شعر خواند و سيگاري در هواي ابري دود كرد:
مارگريتا
مارگريتا
مارگريتا
مارگريتا
مارگريتا!
سوزن گرامافون
روي نام تو گير كرده است!گفتم: مال خودت بود. گفت: نه. شاعري خسته جان احتمالا وقتي غمباد گرفته اين شعر را سروده، من اما شيداي اين كلمات آهنگينم.هوا سوز داشت و پيادهروهاي انقلاب خلوت و خلوتتر ميشد. كمي آن سوتر مردي فرياد ميزد: پاياننامه با كمترين هزينه!خيابانهاي خاموش و گوشهاي خسته انگار به مظلوميت علم ايمان آورده بودند كه نه كسي از آن مرد پرسيد چگونه و نه كسي حتي براي آن پلان تاريك مرثيهاي خواند.سهم من از حضور نيم ساعته در كنار شاعر كتابفروش، ملكوت بهرام صادقي بود كه جوانك اصرار داشت سالهاست چاپ نشده و نسخه زير خاكياش را به دست من ميدهد.شب با عينكي سياه در ميدان ايستاده بود و به روياهاي ما نگاه ميكرد كه او شروع به جمع كردن بساطش كرد و من در اين انديشه كه چگونه ميتوان به بيكاري ركب زد، هر كس را سر جاي خودش نشاند و براي زني نجيب كه درست روبهروي دانشگاه منتظر ايستاده بود تا با چشمهايش براي مرد زندگياش طاق نصرت ببندد، عاشقانهاي از مارگوت بيكل خواند تا چيني نازك تنهايياش زبانم لال ترك برندارد:
به سويم بيا
به سويم بيا
چرا كه من ميميرم
ميخواهم احساس كنم كه نيازمندم هستي
درست مانند هوا مرا تنفس ميكني
من به تو در زندگيام نياز دارم
از من دور نشو
دور نشو، به سويم بيا
چرا كه من ميميرم
ميخواهم احساس كنم كه نيازمندم هستي
درست مانند هوا مرا تنفس ميكني
من به تو در زندگيام نياز دارم
از من دور نشو
دور نشو
دور نشو...