• ۱۴۰۳ چهارشنبه ۱۷ بهمن
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 5072 -
  • ۱۴۰۰ يکشنبه ۲۳ آبان

نه عمران، کامبیز نمی‌کشه

آلبرت کوچویی

«برسابه» نخستین کودکستان ایران بود که در تهران راه اندازی شد. کودکستانی که از وزارت فرهنگ و معارف، مجوز گرفت. در کنار همان ساختمان مسعودیه. او می‌گفت این کودکستان خاص از ما بهتران بود. کودکستانی با نظمی غریب و یگانه که بعدها، کنارش دبستان و دبیرستان هم راه افتاد. 
بچه شیراز بود، با پدر ارتشی که ماموریت این سو و آن سو ایران داشت و او  در شیراز به دنیا آمد که بعد با خانواده به تهران آمد.  در قلب تهران، کوچه نظامیه در بهارستان به گفته‌اش: تهران، همان جاها بود. لاله‌زار، منوچهری با نادری، کمی آن سوتر مولوی بود که می شد کوه‌های شمرون را از همان جا در آسمانی  روشن و آبی دید. این کودک که در «برسابه»، نظم و انضباط آموخت: کامبیز درمبخش بود.
کامبیز درمبخش در سال‌های هفتاد زندگی، همان کودک کودکستان برسابه بود. شیرین، طناز، با همان شیطنت‌های کودکانه. نوشتن درباره مرگ چنین آدم‌هایی، دشوار و دردانگیز است. آدم‌هایی که جز شیرینی و بذله‌گویی و طنازی، چیزی از آنها ندیده‌اند.  عمران صلاحی، طنزنگار شیرین دیگر، در آيین بزرگداشت او گفته بود، هر وقت زنگ می‌زنی، می‌گویند داره می‌کشه، هی می‌کشه؛ کاریکاتور می‌کشه! خیال بد نکنیم، می‌کشید. تمام عمر، پرکارترین طراح و کاریکاتوریست بود. تنها کسی چون او را در پرکاری، اردشیر محصص دیده بودم که می‌گفت گونی گونی، کار می‌اندازم بیرون. روزی به خنده به او گفتم یکی از گونی‌ها را بدهید به من.
گفت، نه از کارها، راضی نیستم. به دلم نمی‌چسبد. کامبیز درمبخش را لحظه‌ای بدون قلم و کاغذ و نقش زدن نمی دیدید. پیش از کوچ دو دهه‌ای به آلمان، او را در کافه تریای «فیاما» دیدم. در  نزدیکی میدان فردوسی. کاری از او برای روی جلد مجله‌ای که تازه سردبیرش شده بودم، خواستم، طرحی خارق‌العاده و گرافیکی که هرگز از یاد نمی برم. آخر درمبخش طراح و گرافیست کارهای جدی هم بود. حکایت دیروز و امروز نیست. نوجوان 14 ساله‌اي بود که در هفته‌نامه‌های آن هنگام در کنار کسانی  چون شاملو، مشیری، نصرت رحمانی، مستعان و دیگرانی که صاحب اسم و رسم بودند می‌نشست و نقاشی می‌کشید. برای سپید و سیاه، کیهان و تهران مصور و...
آن روز غم را در چشمان کامبیز درمبخش در «فیاما» دیدم. همراه با شیطنت‌های کودکانه‌اش. روزی هم که به وطن بازگشت، او را در کافه تریای «مرمر» دیدم. می‌گفت دور از وطن داشتم می‌مردم؛ گفتم بروم، در خانه‌ام بمیرم... و بازگشت. مادر گفته بود دارم بینایی‌ام را از دست می‌دهم پیش از آن که نابینا شوم بیا ببینمت و آمد. در دهه پنجاه، همسایه دیوار به دیوار کامبیز درمبخش شدم. او برای روزنامه آیندگان، طرح می زد و من نقد هنری البته بیشتر برای آیندگان ادبی - مجله لایی آن - طرح می زد. طرح‌هایی که می‌رفت تا بارها  روزنامه را به تعطیلی بکشاند. طرح‌هایی  تند و گزنده، مثل همیشه با قلمی ظریف و شکننده.
 با آدمک‌هایی که این جا و آن جا سرک می‌کشیدند. در همان آیندگان ادبی در سال‌های پیش از انقلاب طرحی  زده بود. از دو سرباز که  سیگارشان را با آتش زدن  کتاب، روشن می کنند. به قول آن موقعی‌ها، در روزنامه‌ها داشت ادای «عبید زاکانی» را در می آورد. دیگر کامبیز، از این پس نه ادای عبید را در خواهد آورد، نه به قول عمران صلاحی دیگر نمی‌کشه و نه آدمکی از قلمش سر بیرون خواهد آورد. این آدمک‌های یتیم مانده از کامبیز درمبخش نه. عمران، کامبیز دیگر نمی‌کشه!

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون