وداع دوباره
اميد توشه
ليوان آب را كه گذاشتم روي ميز، سرم را بلند كردم خانهاش را دقيقتر ببينم. يادم رفته بود چقدر در دكور كردن خوشسليقه است. آباژور پايهدار چوبي را گذاشته بود گوشه پذيرايي. يك گلدان فيلكوس جاندار هم آنطرف پشت مبل يكنفره و كنار ميز كوچكي كه رويش چند كتاب چيده بود.
به زني كه روزگاري خيلي دوستش داشتم نگاه كردم. كنار اوپن آشپزخانه ايستاده بود و نميدانست با دستانش چه كند. هول شده بود. مثل همين ديروز كه بعد چند سال زنگ زده بودم و گفته بودم ميخواهم ببينمش.
با اينكه چند سالي از من كوچكتر بود اما چروك دور چشمانش عميقتر شده بود: «باز هم عينك نميزني؟»
انگشتش را گذاشت روي دماغش و گفت: «هنوزم دماغم خسته ميشه.» بعد خنده ريزي كرد. اين شوخي قديمي ما بود. قديمها بحث ميكشيد كه چرا بايد عينك بزند با اين حرف تمام ميشد كه بهتر است من سيگار را ترك كنم كه از عينك نزدن عادت
زشتتري است.
با چند بيسكوييت رژيمي و ليواني چاي تازهدم نشست جلويم و جوري گفت «چه خبر» كه معنايش آن بود بعد اين همه سال چه اتفاقي افتاده است كه يادش كردم. پشت تلفن هم كه پرسيد جواب ندادم. بعضي حرفها را بايد در چشم طرف نگاه كني و بگويي.
جلوي سرفههايم را گرفتم و از حال مادرش پرسيدم كه مرا بينهايت دوست داشت. چند جمله كليشهاي گفت و اينكه ديگر پير شده و درد آرتروز بيچارهاش كرده. او هم مجبور شد در مورد خواهرم و بچههايش بپرسد. دنبال فرصت بودم. نميتوانستم يك
دفعه بگويم.
لحظهاي در سكوت به هم خيره شديم. احتمالا او هم در چهره مقابلش دنبال كسي ميگشت كه روزي عاشقش بوده و بعد با نفرت از هم جدا شده بودند. در سرم چرخيد «فراموشي بزرگترين موهبت عطاشده به بشر است.»
حسي به هم نداشتيم. از چشمها معلوم بود. آرام شروع كردم به تعريف. از نتيجه آزمايشها گفتم و نظر پزشكان. اول ناباوري، جستوجوي اميد و بعد هم پذيرش. واقعا ناراحت شد. بعد كه از شوك درآمد چشمش خيس شد و بيصدا گريه كرد. سختترين كارم همين دلداري دادن به ديگران بود. گفتم اين چند هفته آخر را ميخواهم بروم سفر تا نوبتم شود.
آب دهانم را قورت دادم و گفتم: «اومدم حلالم كني و منو ببخشي.»
گريهاش صدادار شد و گفت: «من خيلي وقته بخشيدمت.»
بايد اين را ميشنيدم. نيم ساعت بعدي به حرفهاي بياهميت گذشت. موقع خداحافظي دوباره گريه كرد كه ديگر تحملش را نداشتم. از ساختمان زدم بيرون. سيگار را روشن كردم و سرفهها امانم را بريد.