حال كردن
سروش صحت
از موبايل پسر جواني كه جلوي تاكسي نشسته بود، شعري به زبان انگليسي پخش ميشد. پسر غرق لذت بود و مدام زير لب «بهبه» ميگفت، بعد بلندتر گفت: «عجب شعري» و پرسيد:« ميخواهيد از اولش بگذارم، شما هم گوش كنيد؟» راننده گفت: «دستت درد نكنه» پسر صداي موبايل را بيشتر كرد و شعر را از اول گذاشت. شاعر كه صداي بمي داشت شعرش را شمرده و آرام خواند. شعر كه تمام شد راننده دوباره گفت: «دستت درد نكنه» پسر از من پرسيد: «چطور بود؟» گفتم: «لذت برديم» پسر خندان گفت: «كل زندگي همينه... قبول داريد؟» من و راننده سري به علامت تاييد تكان داديم. كمي جلوتر پسر از تاكسي پياده شد. راننده گفت: «معني شعر چي بود؟... من انگليسي بلد نيستم.» گفتم:«من هم بلد نيستم» راننده پرسيد: «پس چرا گفتي لذت برديم.» گفتم: «همينجوري... مثل شما كه گفتي دستت درد نكنه.» راننده نگاهم كرد ولي چيزي نگفت. بعد از چند دقيقه گفت: «من و شما ديگه همديگه را نميبينيم ولي بيا از فردا روزي دو تا كلمه انگليسي ياد بگيريم.» به راننده كه خيلي پير بود نگاه كردم، پرسيدم :«دير نيست؟» راننده گفت: «كي ميدونه كي ديره، كي دير نيست... بريم تو دلش حال كنيم.» من از فردا ميخواهم روزي دو كلمه انگليسي ياد بگيرم. ميخواهم برم تو دلش و حال كنم.