نگران چين پيشانيات هستم
اميد مافي
ده سال گذشته اما هنوز آن يكشنبه سياه در تقويم خشكيده و جوانه نزده است.پاييز بود.ابتداي فراموشي رازقيها.آقا و خانم شاعر سوار بر خودروي كوچكشان خانه خود در مشهد را به مقصد جنگل و دريا ترك كردند.در تنهايي آن دو نفر انگار شهري جا مانده بود كه بامداد تازه از راه رسيده چمدانهايشان را بستند تا خزان را زير باران شمال جستوجو كنند و دلتنگيهاي خاكستري خود را در سفري چند روزه به دست باد بسپارند.هنوز ساعتي از حركت آقا و خانم شاعر نگذشته بود كه جاده بناي ناسازگاري گذاشت و روي بيرحم خود را نشان داد.وقتي زير شلاق باران جاده پيچيد، اما ماشين لكنته نپيچيد خيال آقاي شاعر و بانويش بر صندلي سفيد اتومبيل جا ماند و جهان آوار شد بر سر مسافراني كه واژههاي پريزادي و الهي را به كاغذهاي كاهي ميسپردند تا در حيرت سرودههايشان تبريزيهاي آن سوي سناباد قد خم كنند.جاده سنگدلانه پيچيد، اما اتول خسته نپيچيد تا آواز ردپاي آقا و خانم شاعر زير باران خزاني گم شود و جسم له شده آنها در كنار جاده چشم انتظار سرود پرندگان بماند.اندوهناكتر اينكه ناردانه آنها نيز در آغوش مادر جان داد تا در خاموشي و بهت آينهها فرشته مرگ آن سه نفر را تنگ در آغوش بگيرد و مهتاب ادامه آرزوهاي كالشان شود در فراسوي مسيري كه ناكامي در آن زوزه ميكشيد و عمر زير چرخهاي ارابه مرگ تمام ميشد؛ به سادگي. راستي چه كسي بود كه ميگفت لعنت به جادهها اگر معنايشان جدايي است؟! ده سال قبل در آذر سرد و بيرمقي كه پاييز بيتفاوت به عشق بيپايان آقا و خانم شاعر به جنگلها لم داده بود، رضا بروسان شاعر جوان مشهدي كه با سطرهايش جان تازهاي به شعر سپيد بخشيده بود و نامش ويترين مجلات ادبي را آذين ميبست همراه بانوي شاعرش الهام اسلامي و دخترك كوچكش در سانحه تلخ رانندگي گرم تماشاي مرگ شدند و پيش از آنكه به دريا برسند زير خروارها خاك آرام گرفتند تا دريا و جنگل هرگز دستشان به آنها كه واژهها از گلدان خيالشان ميروييد، نرسد.تا مظلومانه پشت حوصله نورها دراز بكشند و دوستداران شعرهايشان ميان پريشاني تلفظ درها براي خوردن يك سيب تنها بمانند.انگار سرنوشت محتوم اين بود كه آقا و خانم شاعر پيش از آنكه دريا را در آغوش بگيرند سوار بر موجهاي حرمان و حسرت تا دوردستها سفر كنند و دست بر گردن هم آويخته و سر از آسمان هفتم درآورند.بروسان چند ماه پيش از پرواز بلند خود و خانوادهاش كنار شمعدانيها گويي براي خويشتن چنين سروده بود:
چطور ميشود قلبي را پنهان كرد
كه اين همه عاشق است
خبر مرگت را كه آوردند تو نبودي
هر بادي كه ميگذشت
پرده دلم را تكان ميداد
تو مردهاي
و من هنوز
نگران چين پيشانيات هستم...