نگاهي به انديشههاي
«مهاتما گاندي»
قدرتِ
عشق
محمد صادقي
حكومتهاي ستمگر، فريبكار و دروغگوي فراواني را در طول تاريخ سراغ داريم كه بر اثر مبارزه نيروهاي رقيب، شورش مردم يا تهاجم خارجي نابود شدهاند اما آيا در پي نابودي آنها ستم، فريب و دروغ هم نابود شده است؟ واقعيت اين است كه ستم و بيعدالتي، در سراسر تاريخ وجود داشته (و همچنان نيز وجود دارد) و بر ضد آن نيز انسانهاي زيادي به مبارزه پرداخته و بسياري نيز در اين مسير شكنجه شده، به زندان افتاده و جان خود را ازدست دادهاند. با وجود استقامتها و فداكاريهاي فراوان در طول تاريخ، اين نيز واقعيت دارد كه ستم و بيعدالتي متوقف نشده، بلكه كم و بيش در شكلهاي مختلف استمرار يافته و تكرار شده است. پرسش اين است كه اين چرخه چگونه شكل گرفته؟ اگر به اين پرسش بينديشيم، ميبينيم كه (غير از مبارزه بر پايه عدم خشونت) براي برانداختن قوانين ستمگرانه و حكومتهاي ستمگر كه همواره براي پايداري خود به خشونت تكيه ميكنند از ابتدا يا از جايي به بعد، تكيه بر خشونت چاره كار درنظر گرفته شده است، در حالي كه خشونت جز خشونت نميآفريند و اينكه بتواند خشونت را متوقف كند، توهمي است كه دستاوردي جز ويراني ندارد. به تعبير مولانا جلالالدين: «خون به خون شستن محال است و محال» و با تاسف بايد گفت كه انباشتِ ناداني و كجانديشي در طول تاريخ مانع از شنيدن چنين سخني شده است. سخني كه فهم آن ميتواند عالمي را از ويراني نجات دهد.
عشق و نفرت
در حقيقت، وجود نفرت و عدم وجود عشق است كه چرخه خشونت را شكل ميدهد و مجالي براي توقفِ ستم و بيعدالتي باقي نميگذارد. عشق و نفرت، در زندگي روزانه، در رابطه با خويش، در رابطه با انسانهاي ديگر و در رابطه با طبيعت و هستي، آثار متفاوتي دارند. وقتي انسان از عشق پُر ميشود با خود و با جهان در صلح قرار ميگيرد و وقتي از نفرت پُر ميشود، با خود و با جهان در جنگ قرار ميگيرد. دقت كنيم كه سخن گفتن از عشق و تكيه بر آن، نشانه ضعف در برابر دستگاه ستم يا توقف در راه مبارزه نيست، بلكه به معناي آن است كه در مبارزه با ستم نيز به دو شكل (1.با دروني سرشار از عشق و 2.با دروني سرشار از نفرت) ميتوان ايستاد. يعني ميتوان با عشق به مردم، به مبارزه با ستم پرداخت و نيز ميتوان با نفرت از ستمگر به مبارزه پرداخت كه اين دو متفاوت است، زيرا وقتي انسان درون خود را با خشم و كينه و نفرت پُر كند و بپروراند، بيش از هر چيزي ميتواند به ستمگري ديگر تبديل شود. درونِ آكنده از نفرت، فقط و فقط نفرتپراكني را تشديد ميكند و دروني كه لبريز از عشق باشد به جهان صفا ميبخشد. مصطفي ملكيان، سخني درباره عشق و دلبستگي دارد كه بسيار راهگشاست. او ميگويد: عشق آري، دلبستگي نه! (عشق، به معناي اينكه من خودم را براي تو ميخواهم و دلبستگي، به معناي اينكه من تو را براي خودم ميخواهم) عشق، در اين تعريف، هم انسان را به كمال ميرساند و هم به بهسازي وضع جامعه كمك ميكند، زيرا انسان در چنين حالتي است كه ميتواند در خدمت مردم باشد. اما كسي كه بر اساس نفرت از ستمگر راه ميپيمايد، سرانجام ميخواهد در جاي ستمگر قرار گيرد. واقعيت اين است كه تهي شدن انسان از عشق، هم به او و هم به روابط عاطفي و اجتماعي آسيب ميرساند، و در نتيجه صفاي جامعه دچار ركود ميشود. اما انساني كه از عشق پُر است، اگر از كسي ستم، بيوفايي و آزاري هم ببيند، خودش را لااقل در نفرت گرفتار نميكند. يعني چون كسي او را در بيرون ضايع كرده، موجب نميشود در درون هم خود را ضايع و گرفتار نفرت كند، بلكه پاسخ را با عشق ميدهد. چنين نگرش و رفتاري است كه انسان را در وضعيت صلح با خويش قرار ميدهد و اين مقدمه بهسازي اجتماعي نيز هست. بنابراين، انساني كه در پي اصلاح وضع اجتماعي و سياسي است بايد براساس عشق به مردم حركت كند و اين عشق بايد دربردارنده همه انسانها باشد، حتي انسانهاي ستمگر، زيرا انسان ستمگر نيز بر اثر جهل، سوءنيت و كمبود عشق به كارهايي دست ميزند كه مايه درد و رنج ديگران ميشود. گاندي ميگويد: «ضربالمثل معروف «از گناه تنفر داشته باش نه از گناهكار» را همه ميدانند اما كمتر كسي بدان عمل ميكند. به همين علت سم نفرت و انزجار در جهان پراكنده ميشود.»1
خودسازي و استقلال
گاندي در مبارزه با نظام طبقاتي هند و نيروهاي استعمارگر انگليسي بر اساس عشق به انسانها راه ميپيمود. او باور داشت كه عدم خشونت، دوست داشتن كساني كه دوستمان دارند نيست، بلكه دوست داشتن كساني است كه از ما متنفر هستند. بنابراين از هنديهايي كه به برخي هنديهاي ديگر ستم ميكردند و انگليسيهايي كه به هنديها ستم ميكردند، نفرت نداشت، بلكه از ستم متنفر بود. گاندي نيكي و سعادت را براي همه انسانها ميخواست. يعني چنين نبود كه نيكي و سعادت را براي بخشي از مردم هند بخواهد يا براي نيروهاي استعمارگري كه مسلط بر هند بودند، خواهان مرگ و نيستي باشد. او ميگفت: «من بهطور كلي انگليسيها را بدتر از هيچ ملت ديگري روي زمين نميدانم. اين افتخار را دارم كه بسياري از انگليسيها را عزيزترين دوستان خود بنامم... دشمني من عليه آنها نيست، عليه سلطه آنهاست... در دل من هيچ كينهاي حتي نسبت به يك انگليسي نيست.»2 در نگرش و روشي كه او برگزيد، تفاوتي كه عشق و نفرت در راه مبارزه با ستم و بيعدالتي ايجاد ميكنند به روشني ديده ميشود.
گاندي را مهاتما (روح بزرگ) ميخواندند، اما او به اين خاطر احساس شادي و خرسندي نميكرد، زيرا قبل از هر چيزي در مبارزه با نفس كوشا بود و تكبر نداشت. او قدرتطلب و جوياي جاه و مقام نبود و عمر خويش را نيز با ثروتاندوزي تباه نكرد. وقتي از دنيا رفت همه داراييهاي مادي او را ميشد در يك ساك دستي كوچك جاي داد. او براي رهايي انسانها بر استقلال، خودسازي و پرهيز از هواهاي نفساني تكيه داشت و بر اين باور بود كه استقلال به انسانها قدرت ميبخشد و وابستگي آنها را دچار ضعف ميكند. در نگاه گاندي، انسان آزادي خود را زماني از دست ميدهد كه دچار ضعف باشد، زيرا نيروي استعمارگر، نيروي مستبد و هرگونه نيروي استثمارگر، براساس همكاري داوطلبانه يا اجباري استثمارشونده است كه دوام مييابد. از اينرو ميكوشيد تا انسانها اعتماد به نفس و عزت نفس خود را بازيابند و از اسارتهاي مختلفي كه آنها را دچار سستي و پستي ميكنند، رها شوند.
مصطفي رحيمي در مقالهاي با نام «درباره ديكتاتوري» كه در سال 1347 نوشته، به همين نكته مهم ميپردازد. رحيمي مينويسد: «مشكلات وقتي حل ميشود كه توده مردم قدرت پيدا كنند، يعني صاحب شخصيت انساني شوند. مسلم بدانيد كه در چنين جامعهاي ديكتاتوري فردي (يا جمعي محدود) محال خواهد بود... ملتي كه به قهرمان نياز دارد، خود داراي رشد كافي نيست و قهرمانان براي اينكه چنين نيازي را جاويدان كنند از رشد فكري و روحي مردمان پيشگيري ميكنند.»3 و باز در كتاب «تراژدي قدرت در شاهنامه» مينويسد: «قدرت دو رو دارد: يكسو كسي كه ميخواهد اراده خود را با زور بر مردم تحميل كند و ديگر سو مردمانند كه اين تحميل را ميپذيرند. يكسو سلطهجويي است و سوي ديگر اطاعت و تسليم. اين دو از هم جداييناپذيرند... تسليمطلبان نيز قدرتطلبند، منتها از جنبه منفي امر. يعني با گذشتن از آزادي خود، اختيار خويش را به دست قدرتطلب ميدهند و ميپندارند كه قدرت او قدرت ايشان است. اگر تودههاي آلماني در زمان هيتلر به سهولت فريب خوردند، علت آن بود كه با فريادهاي هيستريك «هايل هيتلر» در چنين توهمي ميزيستند... ظريفي گفته است: «ديكتاتور نميتواند جز بر ديكتاتورها مسلط شود.»، يعني جز بر آنها كه داوطلبانه از آزادي خويش گذشتهاند.»4
انفعال يا مقاومت فعالانه؟
گاندي چنانكه در زندگينامه خودنوشت او ميخوانيم، در مسير خودسازي، سادهزيستي و ترك عادتها و رفتارهاي ناپسند همواره بسيار جدي بود و مهم اينكه آنچه ميآموخت و براي بهسازي خويش سودمند ميديد، بدون درنگ در زندگي به كار ميبست. او نشان داد كه هر كس ميتواند بهتر از آنچه هست باشد. مطالعه سير زندگي او و انديشيدن درباره راهي كه با عشق و ايمان پيمود، يادآور سخني از آندره كنت-اسپونويل است: «انسان با فضيلت زاده نميشود؛ با فضيلت ميشود. چگونه؟ از راهِ آموزش، از راهِ ادب، از راهِ اخلاق، از راهِ عشق.»5
با اين حال، وقتي سخن از گاندي به ميان ميآيد، برخي نيز او را شخصيتي خيالي، در جهان افسانهها و قصهها و جايي خارج يا دور از واقعيت تصور ميكنند. گويي، پايبندي به حقيقت و عدم خشونت، جايي در زندگي، سياست و دنيا ندارند. در حالي كه اين دو اصل را گاندي نه فقط در سياست به كار بست و نتيجه گرفت، بلكه براساس آنها زندگي نيك و ارزشمندي براي خود و دوستداران و جويندگانِ حقيقت آفريد.
گاندي، وسيله و هدف را جدا از هم نميپنداشت و براي رسيدن به هدفي پاك استفاده از وسيلهاي ناپاك را مجاز نميدانست. اما برخي عدم خشونت را نشانه ترس او و سلاح انسانهاي ضعيف ميخواندند و او را خالي از شهامت جلوه ميدادند ولي او بخشيدن و چشمپوشي از انتقام را نشانه شهامت ميدانست، نه خشونتورزي را. او ميگفت: «هر چيزي از كمدلي و ترسويي بهتر است، چراكه ترس، خشونت مضاعف است.» 6 سير زندگي و مبارزه گاندي، از زماني كه در آفريقاي جنوبي بود تا زماني كه به هند بازگشت و راهنماي جنبشي بزرگ شد، نشان ميدهد كه او شخصيتي شجاع، عملگرا و قدرتمند بود. او را بارها كتك زدند، تحقير كردند، زير فشارهاي مختلف قرار دادند و به زندان افكندند اما محكم ايستاد و باور داشت كه «تنها حقيقت و راستي است كه ناراستي را از ميان ميبرد، عشق است كه خشم را زائل ميكند و تحمل داوطلبانه رنج است كه خشونت را محو ميسازد... عدم خشونت بايد بخش جداييناپذير وجود ما شود. اگر خشم به كلي از دل ما زدوده نشود، تفاوت ما با كساني كه بر ما ستم ميكنند چيست؟ خشم ممكن است يك نفر را به صدور دستور تيراندازي وادارد، ديگري را به بهكاربردن الفاظ تند و ناسزاگويي بكشاند و فرد ديگري را به استفاده از باتوم ناگزير سازد. ريشه همه اين اعمال يكسان است و ماهيتا فرقي با هم ندارند. فقط زماني كه خود را از احساس خشم و پروردن آن در دل ناتوان ديديد، ميتوانيد ادعاي به دور افكندن خشونت يا انتظار مصون ماندن از چنين احساسي را تا به آخر داشته باشيد.»7
برخي نيز عدم خشونت را مساوي با انفعال و حتي همكاري با نيروهاي ستمگر جلوه ميدهند كه اين نيز برآمده از ناآگاهي است. در مبارزه و مقاومتي كه گاندي تعريف ميكرد، اصل بر اين بود كه مردم بدون خشونت از همكاري با حكومت كنارهگيري كنند. بر پايه اين اصل، در نتيجه، حكومتي كه نيروي انساني دراختيار نداشته باشد بهگونهاي مانند فرمانده بدون سرباز است. اين اصل نه فقط در هند به اجرا درآمد و درخشيد بلكه براي نمونه، اثري شگفتانگيز در مبارزه با تبعيض نژادي در امريكا و همچنين آزادسازيهاي 1989 در اروپا داشت. خشونتپرهيزي به معناي گوشهنشيني و انزواگزيني و كاري در قد و قامت ضعيفان و ترسوها نيست. عدم خشونت، نقطه مقابل ضعف است. نافرماني مدني، به معناي مقاومت خالي از خشم و كينه و نفرت در برابر نيروهاي ستمگر، اقدامي فعال است، نه منفعلانه. اقدامي است كه استمرار آن كارايي مشت و گلوله را بياثر ميسازد و باز نكته مهم اينكه، عدم خشونت اقدامي تاكتيكي و مقطعي نيست كه براي عبور از يك مرحله به مرحله ديگر درنظر گرفته شود. عدم خشونت، روشي براي زندگي است. گاندي ميگويد: «عشق هرگز طلب نميكند، همواره نثار ميكند. همواره رنج ميكشد، هرگز آزرده نميشود، هيچگاه به انتقام نميانديشد... من پي بردهام كه در ميانه ويرانيها زندگي همچنان جاري است، پس دريافتهام كه قانوني برتر از قانون ويراني وجود دارد... هر جا كه مناقشه و ناسازگاري ميبينيد و هر جا با حريفي روبهرو ميشويد، با عشق مغلوبش سازيد. من با همين روش ساده، اين قانون را در زندگي خود به كار بستهام. البته اين حرف، بدان معني نيست كه تمامي مشكلات من حل شدهاند، بلكه فقط دريافتهام كه اين قانونِ عشق به مشكلاتي پاسخ داده كه قانون ويراني هرگز پاسخي به آنها نداده است.»8
روياها و آرمانها
جواهر لعل نهرو در نطقي راديويي (ژانويه 1948) گفته بود: «گاندي به مناسبتي ميگفت كه بالاترين آرزوي او در زندگي اين بود كه بتواند هر اشكي بر گوشه چشمي بود پاك كند. تحقق اين آرزو، البته خارج از توانايي او بود... هزاران هزار چشم در هند و در آسيا و در سراسر دنيا، اشك ريختهاند و شايد هرگز ميسر نشود كه بتوان اين سيل پايانناپذير بينوايي و رنج و فقر انساني را متوقف كرد، اما سياستهاي ما و بحثهاي ما چه ارزشي خواهند داشت، اگر چنين هدفي در برابر خود نداشته باشند؟»9 سخن نهرو ما را با زيباييهاي روح پهناور گاندي آشنا ميكند كه همواره به آرمانهاي اخلاقي خود وفادار ماند، به انسانها با هر نژاد، دين، باور و مليتي عشق ورزيد و براي كاستن از درد و رنج آنها از هيچ كوششي دريغ نكرد. او با وجود نفوذ و قدرت فراواني كه داشت عاشقِ قدرت نشد، خود را با آرمانهاي خود مساوي نپنداشت و با پايبندي به حقيقت و عدم خشونت، شيوههاي رايج در مبارزه و سياست را دگرگون كرد. گاندي، سرشار از عشق و ايمان ميگفت: «اگر به من گفته شود كه رويايم هيچگاه نميتواند تحقق يابد، پاسخ ميدهم «ممكن است» و راه خويش را دنبال ميكنم.» 10 و چنين بود كه عطري نشاطآور و زندگيساز از خود برجاي گذاشت.
منابع:
1- گاندي، موهنداس كارمچاند، گاندي: سرگذشت مهاتما گاندي (داستان تجربههاي من با راستي)، ترجمه مسعود برزين، تهران، نشر ثالث، 1392، ص 308
2- كينگ، مري، مهاتما گاندي و مارتين لوتركينگ: قدرت مبارزه عاري از خشونت، ترجمه شهرام نقشتبريزي، تهران، نشر ني، 1385، صص 158-157
3- رحيمي، مصطفي، نگاه، تهران، كتاب زمان، 1348 (چاپ پنجم، 1357)، ص 162
4- رحيمي، مصطفي، تراژدي قدرت در شاهنامه، تهران، انتشارات نيلوفر، 1369، ص 56
5- كنت-اسپونويل، آندره، رسالهاي كوچك در باب فضيلتهاي بزرگ، تهران، آگه، 1384، ص 305
6- كينگ، مري، مهاتما گاندي و مارتين لوتركينگ: قدرت مبارزه عاري از خشونت، ترجمه شهرام نقشتبريزي، تهران، نشر ني، 1385، ص 141
7- پيشين، ص 219
8- پيشين، صص 178-176
9- اسلامي ندوشن، محمدعلي، نوشتههاي بيسرنوشت، تهران، يزدا، 1387، ص 219
10- گاندي، مهاتما، گاندي: كهن همچون كوهها، گردآورنده ساروپالي رادا كريشنان، ترجمه الهام نظري، تهران، نشر فرزان روز، 1396 ص 162
مصطفي رحيمي در مقالهاي با نام «درباره ديكتاتوري» كه در سال 1347 نوشته، به همين نكته مهم ميپردازد. رحيمي مينويسد: «مشكلات وقتي حل ميشود كه توده مردم قدرت پيدا كنند، يعني صاحب شخصيت انساني شوند. مسلم بدانيد كه در چنين جامعهاي ديكتاتوري فردي (يا جمعي محدود) محال خواهد بود... ملتي كه به قهرمان نياز دارد، خود داراي رشد كافي نيست و قهرمانان براي اينكه چنين نيازي را جاويدان كنند از رشد فكري و روحي مردمان پيشگيري ميكنند.»
جواهر لعل نهرو در نطقي راديويي (ژانويه 1948) گفته بود: «گاندي به مناسبتي ميگفت كه بالاترين آرزوي او در زندگي اين بود كه بتواند هر اشكي بر گوشه چشمي بود پاك كند. تحقق اين آرزو، البته خارج از توانايي او بود... هزاران هزار چشم در هند و در آسيا و در سراسر دنيا، اشك ريختهاند و شايد هرگز ميسر نشود كه بتوان اين سيل پايانناپذير بينوايي و رنج و فقر انساني را متوقف كرد، اما سياستهاي ما و بحثهاي ما چه ارزشي خواهند داشت، اگر چنين هدفي در برابر خود نداشته باشند؟»