• ۱۴۰۳ شنبه ۸ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 5109 -
  • ۱۴۰۰ دوشنبه ۶ دي

حديث بي‌قراري آيدا

اميد مافي

قشنگي هيچ پيراهني به درد تنش نمي‌خورد مگر بامداد مي‌پسنديد. رنگ دگمه‌هاي پيراهنش براي مردي مهم بود كه در اوج شيدايي در توصيفش گفته بود: دختركي خردسال را ماند كه عروسك محبوبش را تنگ در آغوش گرفته باشد... از ليلي و مجنون و ويس و رامين تا آيدا و شاملو راه زيادي نبود. عاشقان ابدي ازلي كه تا وقتي كنار هم نفس كشيدند خواب‌هاي مشترك‌شان بوي بابونه مي‌داد و وقتي يكي تمام كرد و زير خروارها خاك آرام گرفت ديگري اعتراف كرد از وقتي شريك دلتنگي‌هايش مرده بيشتر عاشقش شده است.
سي و شش سال زندگي آيدا سركيسيان با احمد شاملو لبريز از اتفاقات دلبرانه بود. از يك‌سو بامداد آيدا در آينه را مي‌سرود و خطاب به مخاطبانش يادآور مي‌شد: «من هر چه مي‌نويسم براي اوست و به خاطر او...» و از سوي ديگر آيدا به روزنامه‌ها سفارش مي‌كرد هنگام درج نامش آيدا شاملو را جايگزين سركيسيان كنند، چراكه آنها دو روح بودند در يك كالبد و غم‌هاي يكي در طرفه العيني سراپاي ديگري را لبالب از غصه مي‌كرد. شاملو تا وقتي زنده بود خوشبختي‌اش را به داشتن بانويي بي‌بديل در خانه‌اش نسبت مي‌داد و هرگز پروا نداشت كه در ستايش زن ارمني تبار اهل ايران لب بگشايد و زندگي بي‌تكرارش را به رخ بكشد و با صداي رسا بام بلند همچراغي‌اش را با آيدا نشان دوستدارانش دهد و اعتراف كند كه آيدا فسخ عزيمت جاودانه است.
شاعر بزرگي كه در شعر نو رنسانس بزرگ ايجاد كرد و با ترجمه‌هاي گيرايش از فدريكو گارسيا لوركا بارها ما را با خود به «گوادل كوير» بي‌دفاع در آن سوي زيتون زاران آندلس برد هرگز در افعال ماضي جا نماند و گيسوان كمند آيدا تا هميشه او را در سراشيب دلدادگي قرار داد.
و اين آيداي نجيب بود كه در واپسين سال‌هاي عمر بامداد براي شريكش ‌كم نگذاشت و مردي كه يك پايش را در بيمارستان جا گذاشته بود را ميهمان چاي داغ و پاي سيب‌هايش مي‌كرد و از شب هنگام تا سپيده كشيك مي‌داد تا مبادا درد سراغ آقاي شاعر را بگيرد و كامش را تلخ كند.
در اين سال‌ها درباره الف.بامداد بسيار نگاشته‌اند اما شايد كمتر به بانويي پرداخته شده كه باران شبانه و چراغ‌هاي پارك آن سوي خانه دلبازشان در فرديس را با وجود احمد دوست داشت و هنگام كوتاه كردن موهاي شوهرش به اين باور مي‌رسيد كه صاحب هواي تازه و مدايح بي‌صله خود اوست.
حالا بيست و يك سال است كه غول شعر به ديار سايه‌ها هجرت كرده اما آيدا همچنان در ابتداي زمستان به ياد اديبي كه فكر مي‌كرد زيبايي بانويش ميان خورشيدهاي هميشه لنگريست، خاموش و مه‌آلود مي‌بارد و بال و پر مي‌زند و تا امامزاده طاهر مي‌رود تا سنگ قبر كوچك شاملو را با مويه شست‌وشو دهد.
اگر بامداد تا هميشه از يادها نخواهد رفت و شعرهايش در توفان مصايب گم نخواهد شد، به حتم آيدا نيز در روياهاي خويش تنها با او درنگ خواهد كرد و حديث بي‌قراري‌اش را پس از پرواز بلند شاعر تنها در پستوي تنهايي خويش نجوا خواهد كرد.
آيدا كه اين روزها شكسته‌تر و پيرتر از گذشته به نظر مي‌رسد بي‌شك براي مسافري كه سال‌هاست نديم خورشيد شده، آيه‌هاي عاشقانه را زمزمه خواهد كرد، همان‌گونه كه بامدادش واگويه مي‌كرد كه عشق را ‌
اي كاش زبان سخن بود.
اين روزها باران و برف كه در لطافت طبع‌شان خلاف نيست آشيانه‌اي را كه روزگاري شاملو اقاقي‌هاي باغچه‌اش را آب مي‌داد را زنده كرده‌اند و آيدا تنهاتر از هر وقت ديگري كنار همان باغچه فرشتگان را به دور خود جمع مي‌كند و با صدايي محزون تلنگر مي‌زند كه در انديشه‌اش زمستان حضور و بودن مردي است كه ديگر كليد را در قفل نمي‌چرخاند و براي بانويي ‌كه روزگاري درخت و خنجر و خاطره پيشكش به بهارش شد، كتاب‌هاي خمير شده‌اش را نمي‌خواند و اين رسمي مألوف است انگار كه آنها دير يا زود در دنياي ديگري دست‌هاي يكديگر را بگيرند و همچون نسترني به گل بودن خود ببالند.
بر چهره زندگاني من
كه بر آن
هر شيار
از اندوهي جانكاه حكايت مي‌كند
آيدا
لبخندِ آمرزشي ست.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون