• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۶ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 5115 -
  • ۱۴۰۰ دوشنبه ۱۳ دي

انتشار رمان فرانكشتاين

مرتضي ميرحسيني

سال 1818 ميلادي در چنين روزهايي، نخستين رمان علمي-تخيلي از دل ادبيات گوتيك متولد و در لندن منتشر شد. عنوان كتاب «فرانكشتاين؛ يا پرومته جديد» بود، اما نام نويسنده‌اش هيچ جايي از كتاب ديده نمي‌شد. تازه در چاپ و ويرايش دوم كتاب بود كه اسم ماري شلي روي جلد ثبت شد و ابهاماتي كه درباره هويت نويسنده‌اش وجود داشت ازبين رفت. شلي زماني كه اين رمان را مي‌نوشت 18 يا 19 سال بيشتر نداشت و در شروع كار به چيزي جز نوشتن داستاني ترسناك فكر نمي‌كرد. مي‌گويند پيش از نوشتن داستان، در غم مرگ نوزاد چند روزه‌اش، مدت‌هاي طولاني به معنا و فلسفه هستي فكر مي‌كرد و ذهنش متاثر از اين غم، با مساله مرگ و زندگي دوباره درگير بود. با سوگ كنار آمد، اما تاثير آن در فكر و احساسش ته‌نشين شد و باقي ماند. خودش مي‌نويسد زماني كه تصميم به نوشتن آن داستان ترسناك گرفتم، نمي‌دانستم چه ماجرايي را روايت خواهم كرد تا اينكه در يكي از روياهايم دانشجوي رنگ‌پريده‌اي را ديدم كه در آزمايشگاهش روي زمين زانو زده است و موجودي شبيه به انسان (اما متفاوت) را سرهم‌بندي مي‌كند؛ رويايي كه خودم را به وحشت انداخت و به اين فكر كردم كه اگر من از آن ترسيدم، پس ديگران هم از آن مي‌ترسند. او نام ويكتور فرانكشتاين را براي شخصيت اصلي داستانش انتخاب كرد كه يادآور نام قلعه‌اي در آلمان و تجربه‌اي از تجربيات سفرهايش بود. ويكتور فرانكشتاين كه شيفته كشف ناشناخته‌ها و مجذوب دستاوردهاي علوم طبيعي است، در تحقيقاتش به رازهايي از آفرينش پي مي‌برد و نتايج اين تحقيقات را در خلق موجودي شبيه به انسان به كار مي‌بندد. چنان شيفته آزمايش‌هاي خودش است كه به پيامدهاي بعدي كار فكر نمي‌كند و خطرات احتمالي خلق موجود قوي‌تر از انسان‌ها را نمي‌بيند. شب و روز در آزمايشگاه كار مي‌كند و سرانجام -بي‌آنكه بداند- مرزهاي ممنوعه را زير پا مي‌گذارد. مي‌ترسد. از آزمايشگاه فرار مي‌كند و به اتاقش پناه مي‌برد. موجود خلق‌شده تا پشت در اتاق او مي‌رود، اما داخل نمي‌شود. خانه فرانكشتاين را ترك مي‌كند و به جهاني كه پذيرايش نيست قدم مي‌گذارد. چون زشت و ترسناك است همه از او فاصله مي‌گيرند و طردش مي‌كنند. تنها و منزوي و متاثر از خشم، شرارت را انتخاب مي‌كند؛ «من شرور شدم، چون بدبخت هستم. مگر نه اينكه همه آدم‌ها من را طرد كردند و از من نفرت دارند؟» در جايي از قصه دوباره با ويكتور فرانكشتاين روبه‌رو مي‌شود و در توجيه جنايت‌هايش به او مي‌گويد: «هيچ‌كس در اين جهان نبود كه مرا دوست بدارد يا دست‌كم دلش برايم بسوزد و به من كمك كند. آيا من بايد به دشمنانم محبت مي‌كردم؟ البته كه نه! در همان لحظه بود كه با بشريت و مهم‌تر از همه به خالق خودم كه مرا به اين بدبختي بي‌پايان دچار كرده بود اعلام جنگ ابدي كردم.» هيولا به خانواده فرانكشتاين آسيب مي‌زند و چند نفر از نزديكان او را هم مي‌كشد، اما بعد براي دست‌ كشيدن از جنايت‌هايش، شرطي را پيش مي‌كشد و به خالقش مي‌گويد: «تو بايد زني مثل خودم را خلق كني تا با من زندگي كند. همدم من باشد.» ويكتور ابتدا به اكراه مي‌پذيرد، اما بعد كه بيشتر فكر مي‌كند، تصميم ديگري مي‌گيرد. تجربه نخست به او آموخته است كه بدون داشتن پاسخ براي پرسش‌هاي اساسي، دست به هيچ كاري نزند. ويكتور با خودش كلنجار مي‌رود؛ «هيولا برايم سوگند خورده بود كه با همسرش به سرزمين‌هاي دورافتاده برود و با هيچ انساني مواجه نشود، اما همسرش اين قول را به من نداده بود. شايد او هزاران بار وحشي‌تر باشد! شايد هيولاي دوم، تعهد شوهرش را نپذيرد. آيا اين هيولاي زن با ديدن مردان ديگر از شوهر زشت خودش منزجر نمي‌شد و او را ترك نمي‌كرد؟ اگر چنين مي‌كرد، شوهري كه همنوعش او را ترك كرده، وحشي‌تر و خطرناك‌تر از قبل نمي‌شد؟»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون